یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

بگزاریم و بگذریم

نه و نیم صبح روز سوم تعطیلات سه روزه‌ است. دیروز را کلن خوابیده بودم، بی آنکه خسته باشم. ذره‌ای خسته نبودم. دمغ شاید. دمغ چرا. بجز آن اینترنت هم نداشتم. هنوز هم ندارم. بجز این‌دو خیلی هم کار داشتم و هنوز هم دارم. خیلی. یعنی درستش این بود که این سه روز را به حساب تعطیلات نگذارم چون کارهایم عقب‌تر از آنست که سه روز تعطیل بوده باشم وسطشان. کتری جوش آمد. یادم افتاد که می‌خواستم قهوه دم کنم. قهوه با شیر. کلن کاری با کتری نداشتم ولی طبق یک سنت  صبحگاهی سومین حرکت روزانه‌ام گذاشتن کتریست. 
گذاشتن کتری هم از آن افعال ترکیبی درون فرهنگیست. نیست؟  مثلن اگر یک ژاپنی فارسی را کامل بلد باشد احتمالن در مقابل درخواست شما مبنی بر "کتری گذاشتن" بپرسد کجا؟ یعنی کجا بگذارد کتری را. نه؟ بنظر من که باید بپرسد کجا. یعنی قرار نیست یک ژاپنی که خیلی هم به زبان فرسی مسلط است بفهمد که کتری گذاشتن معنیش آب ریختن توی کتری و روی شعله‌ی گاز گذاشتنش است به قصد جوش آوردن آب. الان حتا بنظرم رسید این گذاشتن کتری یکجور مراسم است و شاید بهتر باشد با رِزِ بنویسیمش که بار معنایی مراسم هم در آن رعایت شود. در آن صورت کتری گزاشتن به معنای به جا آوردن مراسم کتری خواهد بود که خیلی هم متین است. اصلن یک سری کارهایمان را خوب است اینجوری خلاصه کنیم. مثلن مسواک گزاشتن با مسواک زدن فرقش این باشد که مسواک گزاشتن آن مراسمی باشد که قبل از خواب یا بعد از بیدار شدن انجام می‌دهیم و علاوه بر مسواک زدن شامل جیش کردن و دست و صورت شستن هم بشود. بعد اگر در کتابی نوشته باشند فلانی مشغول مسواک گزاشتن بود، هنگام ترجمه به زبان‌های دیگر مترجم باید در پانویس توضیح بدهد که این عبارت در فارسی شامل چیست. خیلی بامزه می‌شود. پیچیدگی پیدا می‌کنیم برای غریبه‌ها. پیچیدگی پیدا کردن برای غریبه‌ها خوب است. مرموز و پیچیده، جدی و جذاب می‌شود اصلن این سادگی و صداقت ما عین حماقت است. و طرفدار  دو آتشه‌ی حماقتم.
دیروز یک باد مبسوطی آمد و امروز هوا تمیز و شفاف است بعد مدتها. یک عده‌ای روی یک پشت بامی دارند فوتبال بازی می‌کنند. مطمئن نیستم ولی از نظر مختصات جغرافیایی بنظرم می‌رسد محل فوتبال باید پشت بام ساختمان وزارت صنایع باشد. شاید هم ساختمان کناریَش. از اینجا فقط یک سری کله پیداست که حرکات شدید و عجیبی می‌کنند. بعد از یک مدت دقت و تفحص بنظرم رسید این حرکاتِ کله را اگر به بدن‌هایی وصل کنم که مشغول فوتبال بازی کردنند دیگر عجیب نیست، منطقیست.
استخوان درد گرفته‌ام از بی‌اینترنتی و گمان کنم کلافگی‌ام از نوشته‌ام پیداست. فقط این نیست، دمغ هم هستم. کار هم دارم. زیاد. جرات نمی‌کنم فایل کاری را که الان باید تمام شده باشد باز کنم و شروع کنم. هرچه دیرتر بدتر. ولی خب همین الان جزو دیرترهاست.  از آن دیرترهایی که خیلی بدتر است از دیروز و پریروز و هفته‌ی پیش. البته مطمئنن فردا حتا از امروز هم بدتر است برای شروع کردن و پسفردا افتضاح است. چون حتا برای تمام کردن هم دیر است پسفردا. یعنی شرایطی را می‌توان تصور کرد که تحت آن به امروز بتوان گفت بهتر، به اغماض البته.
احسان خواب است، خواستم بروم لوس کنم خودم را برایش ولی دیدم خواب‌تر از این حرف‌هاست که ازم استقبال کند. تنها کاری که دیروز بجز خواب کردم هم همین بود. هی در بغلش لولیدم. حالتیست که یادم می‌رود دمغم، اینترنت ندارم و کار دارم. زیاد. اگر احسان نبود  لابد الکلی شده بودم ظرف این دو سه روز. یا خیلی زودتر. خیلی خیلی زودتر. اولین دو سه روز زندگیم که  دمغ بودم و اینترنت نداشتم و کار زیاد داشتم الکلی شده بودم. به اینجاها نمی‌کشید.
علم این‌همه پیشرفت کرده،حقش بود یک دری چیزی اختراع میشد برای کله‌ی آدم که هر از گاهی بازش می‌کردیم انگیزه را که همکارمان قبلن تهیه کرده بود می‌ریختیم تویش، درش را می‌بستیم. به این مراسم هم می‌گفتیم انگیزه گزاردن. چهار سال گذشته. کی باورش می‌شد که  واقعن چهار سال بگذرد. چهار سال است که زندگی کرده‌ایم بی آنکه زندگی کنیم. این روند زیادی فرسایشیست. چهار سال کم نیست برای زندگی نکردن. لابد سی و شش سال دیگر می‌گویم چهل سال کم نیست. واقعن هم کم نیست: چهل سال!
دوبار قهوه‌ی ناکام خوردم ظرف این یک ساعت. اولی شیرش خیلی زیاد شد. در واقع یک شیری شد که کمی طعم قهوه داشت. دومی ترکیب شیر و قهوه‌اش درست بود ولی هر دو سرد شده بودند، از دهن افتاده بود. به این ترتیب کلی کافئین وارد خونم کردم، بی لذت. یعنی  شبیه اینکه این کافئین‌ها را مثل یک معتاد ریخته باشم در سرنگ و تزریق کرده باشم. قهوه‌ی ناکام و سیگار بی‌لذت جزو کارهای غلط است. اینها را باید کلن فقط بخاطر لذتشان خورد و کشید. یعنی فقط لذتشان می‌تواند در بعضی از فلسفه‌های وجودی - آن‌هم فقط در انواع اندکی از فلسفه‌های وجود- ضرر و زیانشان را توجیه کند. باید تمرکز کنیم هربار روی لذتشان.
یک شعری هست که می‌گوید آنچه شیران را کند روبه مزاج احتیاج است احتیاج است احتیاج. حالا من زیاد هم از این شعر خوشم نمی‌‌آید. یعنی کلن به نظرم حائز اهمیت بودن غرور افسانه‌ای شیر و اینکه روبه مزاجی برایش کسرشان حساب شود خیلی  باور تعلیم دیده‌ی سنتی و قدرت محورانه‌ایست ولی کلن کاری با این صحبت‌ها ندارم از دیروز هی توی ذهنم یک چیز دیگری وول می‌خورد بر همین وزن که دمغم می‌کند : آنچه دوستان را کند رفیق ناب اشتیاق است اشتیاق است اشتیاق. غم انگیز نیست؟ برای من هست. یکجور قضا و قدری‌ای غم انگیز است. از آن گونه‌ای که تسلطی رویش نداری و مفعولی. حرفم آبکی و احساساتیست؟ خب من آنقدرها هم که به نظر می‌رسد منطقی و جامد نیستم. اینها خطای باصره‌ است. 

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

ناغافل

- بلاخره دیشب مودمم سوخت. اینکه می‌گویم بالاخره یک بارِ معنایی دارد که خودم هم درست نمی‌فهمم چیست. بنظر می‌رسد مدتی بود منتظر بودم همچین اتفاقی بیفتد. نه که منتظر بوده باشم، ته ذهنم همچین گزینه‌ای جایی بود. همانطور که مدتی‌ست منتظرم حین پیاده‌روی از پله‌ها سر بخورم  یا مثلن وقتی از ولیعصر رد می‌شوم ماشینی چیزی بهم بزند و خودم چیزیم نشود ولی لپ‌تاپم در کوله پشتی له و لورده شود یا همانطور که هارد اکسترنالم را هربار وصل می‌کنم منتظرم چراغش دیگر روشن نشود یا همانطور که طرحی را که رویش زمان زیادی گذاشته‌ام انتظار ندارم باز شود و سالم سر جایش باشد. نمی‌دانم چرا منتظر این اتفاقاتم. نه که منتظر باشم، همان ته ذهنم، چرا اینها یک جایی حاضر و آماده‌اند جوری که وقتی این اتفاقات می‌افتد تعجب نمی‌کنم، غافلگیر نمی‌شوم، حتا ناراحت هم، آنجور که بقیه واقعن از ته دل می‌شوند نمی‌شوم، یک حسی از " بلاخره" شدنشان دارم جوری که انگار از اول قرار بوده و تا این لحظه به تعویق افتاده، شاید چون بدبینی چیزی هستم. شاید چون اگر این اتفاقات بیفتد هیچ ایده‌ای ندارم که بعدش باید چه کنم. شاید چون بخش مهمی از زندگیم در اجسام آسیب‌پذیری مثل مودم و لپ‌تاپ و هارد اکسترنال هر روز با من، روی پشتم، جابجا می‌شوند. مثل حلزون. مثل آن حلزون‌هایی که لاکشان ترد و پوک است و با فشار انگشت خرد می‌شود.
آدم وابسته به اینترنتی محسوب می‌شوم، از آن وابسته‌ها که شوهرشان از پشت لپ‌تاپ نشینیِ مدامشان شاکیست، ولی نه از آن وابسته‌های وارد که بلدند انواع اقسام استفاده‌ها را ازین پدیده بکنند، از آن وابسته‌های بی‌سواد که حتا بلد نیستند ویندوزشان را عوض کنند. یکجور وابستگی به یک دم و دستگاه پیچیده‌ای که نه چیزی از آن می‌دانم و نه هرگز فکر کرده‌ام که قرار است روزی چیزی از آن بدانم. از آن وابسته‌ها که دستگاهشان باید همیشه دم دستشان باشد ولی جز فیسبوک و توییتر و جیتاک به ندرت صفحه‌ی دیگری باز می‌کنند، از آن وابسته‌ها که نه چیزی با این دم و دستگاه می‌بینند، نه گوش می‌کنند نه دانلود بخصوصی می‌کنند نه چندان معاشرتی می‌کنند. فقط باید دم دستشان باشد، که باشند. مثل سیگار کشیدنِ مدام است. یک چیزی که دست و چشم و حواسم را مشغول می‌کند و باعث می‌شود مجبور نباشم در همه لحظاتِ کشدارِ عمرم زندگی کنم. حالا نه به این شاعرانگی ولی از همه این حرف‌ها می‌خواهم به جای دیگری برسم. به دیشب که کیوان و روحلاه اینجا بودند و من طبق معمول وسط حرف‌ها لپ‌تاپ را گذاشتم روی پایم که به دنبال چیزی بگردم. یادم نیست چی بود، بعد دیدم اینترنت ندارم. چراغ مودم خاموش بود. کمی ور رفتم و دیدم روشن نمی‌شود. گفتم : "ا، مودمم کار نمی‌کنه." و لپ‌تاپ را بستم و گذاشتم کنار. نه تعجبی نه آهی نه دردی نه بوقی نه امیرآقایی. انگار نه انگار. احسان که  مطلقن هیچ استفاده‌ای از اینترنت نمی‌کند دیشب از واقعه متعجب‌تر شد و امروز چند بار پیگیر مودم شد، گفت زنگ بزن ایرانسل، گشت ضمانت نامه را پیدا کرد، که البته مهلتش گذشته بود، خلاصه یک تلاش‌هایی کرد که من به عنوان آدم ضایعه دیده در مقابل او مثل یک همسایه‌ی بی‌خبر از ماجرا بودم که آمده دم در نمکی چیزی قرض بگیرد و سعی می‌کند جوری رفتار کند که مثلن بگوید من درک می‌کنم که موقعیت سختیست، و الکی آخ آخ می‌گوید.


- وقتی رسیدم مغازه دیر بود، تا کرکره را بالا بدهم و قفل را باز کنم چند بار تلفن زنگ زده بود و قطع شده و بود و باز زنگ زده بود، معلوم بود یکنفر که هرچه به موبایلم زنگ زده  جواب ندادم حالا مغازه را می‌گیرد ببیند بلاخره کی می‌رسم، داشتم گوشی را چک می‌کردم و میس کال‌های مامانم را می‌دیدم که دوباره زنگ زد، دلم آشوب شد، هنوز از سربالایی گاندی نفسم جا نیامده بود، مامان پرسید چرا نفس نفس می‌زنی؟ خبر بهت رسید؟ قلبم فشرده شد. گفت اصفهان، خاله پری. تا گفت انگار به گوشم رسیده بود، انگار از قبل می‌دانستم، انگار خبر تازه‌ای نباشد. غافلگیر نشدم، غمگین چرا. خاله پری خاله‌ی من نبود، خاله‌ی مامانم بود، خواهر کوچکتر مادربزرگم. مناسبتمان ولی نزدیک‌تر از خاله‌ی مامانِ آدم بود، بیشتر شبیه مادربزرگِ دوم یا سوم بود از نظر نزدیکی. خاله پری بچه نداشت، شوهرش هم چند سال پیش فوت شده بود، چند سال؟ نمی‌دانم، شاید ده سال. خاله پری تنها بود. تصور تنهاییش غم‌انگیز بود. هنوز هم غم انگیز است. ولی از شنیدن خبر مرگش غافلگیر نشدم اصلن. انگار از قبل دانسته باشم. نه به این دلیل که این خبر قابل پیش‌بینی بود. نبود اتفاقن، خاله‌پری سرِپا بود، گوشش سنگین بود، زانویش درد می‌کرد ولی سرِپا بود.هم سرپا و هم پر از انگیزه و میل به زندگی. خیلی. من ولی همان یک صدم ثانیه زودتر که به فکرم رسید شاید کافی بود برای غافلگیر نشدنم، شاید اصلن یکصدم ثانیه‌ زودتری هم در میان نبوده نمی‌دانم. حالا که فکر میکنم در مورد ممد هم وقتی خبر را شنیدم تکان نخوردم، خیلی غم انگیز و غیر منتظره بود ولی باز هم غافلگیر نشدم. حتا در مورد شقایق، یا آرش. چه عجیب. آن اتفاقی که در مواجهه با این اخبار در من رخ می‌دهد یاس است، یک یاسی که از پذیرش می‌آید. یک یاسی که با ناباوری در تناقض است. یا جای این است یا جای آن یکی. 


- منتظر حسنعلی بودیم، داشتیم کوله می‌بستیم، کوله که نه، قرار بود یکروزه برویم دماوند و برگردیم، دماوند که می‌گویم از یک شهر نوساز صحبت می‌کنم نه آن قله‌ی معروف، حالا جالب است بدانید که آن قله‌ی معروف اصلن از این شهر پیدا نیست. حالا خلاصه. آیفون را احسان جواب داد. دیدم در را باز کرد گفتم: مگه میاد بالا؟ جواب نداد. دوید توی آشپزخانه که کیسه‌ی زباله‌ها را تا یادش نرفته جمع کند. درِ بالا را باز کردم منتظر ایستادم از پله‌ها بالا بیاید. لابد جیش داشته وگرنه بالا آمدن نداشت. ما باید می‌رفتیم پایین. از پله‌ها بالا آمد سرم را بالا آوردم گیتا و بهرنگ جلوی در ایستاده بودند. صحنه‌ی غلطی بود. بهرنگ و گیتا الان باید لس‌آنجلس باشند. سر کلاس نجومِ عزیزشان. من به وضوح داشتم تصویر غلطی می‌دیدم که دست کم آخرین بار نه ماه پیش دیده‌بودم. چرا؟ شاید چون از دیشب هی فکر کرده بودم که با حسنعلی و آتوسا که برویم خیلی عجیب است که این دوتا نباشند. ظاهرن در آن چند لحظه‌ای که مطمئن بودم تصویری که چشمم می‌بیند غلط است و منطقی نیست چشمم را هی باز و بازتر کرده بودم که بلخره بجای این دوتا حسنعلی را ببینم که جیش داشته لابد که آمده بالا. گیتا بود یا بهرنگ که یک چیزی گفت یک صدایی درآورد که از آن حالت ناباوری خارج شدم بلاخره. فهمیدم این اتفاقی که برایم افتاده اسمش غافلگیریست. فهمیدم واقعن تابحال غافلگیر نشده بودم در عمرم. همین یکبار.