شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

ژاله‌کش


ژاله‌کش/ ادویج دانتیکا؛ ترجمه شیوا مقانلو، نشر چشمه. 1388
با وجود بی حوصلگی اینروزهایم اقرار میکنم که کتاب ژاله‌کش خواندنی ست به شدت. با نثر روان و فرم جذابش واصل کار: موضوع به موقع - با تاکید شدید بر به موقع بودن موضوعش-
کتاب حول محور اسمش میچرخد: ژاله کش. ژاله کش را اهالی هاییتی به شکنجه‌گران حکومتی می‌گویند. کسانی که سحرگاه، آفتاب نزده، وقتی ژاله تازه نشسته روی برگ و گل، حمله می‌کنند به خانه‌های قربانیانشان، مخالفان سیاسی دیکتاتوری، معترضین.
فرم کتاب در وهله‌ی اول داستان کوتاه است. بی شخصیت محوری واحد. چند داستان کوتاه که تنها وجه اشتراکشان در هاییتی‌یایی بودن یک یا چند شخصیت از داستان است ولی از همان داستان دوم یا سوم دیگر نمی‌دانید که رمان می‌خوانید یا داستان کوتاه. هی به هم تبدیل می‌شوند این دو. جذبش می‌شوید.
ترجمه‌ی شیوا مقانلو هم روان و دلچسب است. دلچسب‌تر از ان ولی معرفی "دانتیکا" ست به خواننده‌ی فارسی زبان. نویسنده‌ی زن مهاجری که به شدت برای من آشناست. قیافه‌اش نه! نگاهش. و خواندنش جدن به من چسبید.
با اخطار اینکه خشونت تصویرهای فصل آخر ناگهانی است. نه مثل یوسا که هر لحظه منتظری پرتت کند به عمق فاجعه. این‌ یکی را من منتظر نبودم ولی هلم داد. قدرت توصیف خشونتش اما با یوسا قابل قیاس است. به همان آزاردهندگی.
من که ژاله کش را خیلی مناسب اوضاع و احوال این ماه‌هایم یافتم. مناسب امسال. دیکتاتوری، مهاجرت، خشم سرخورده، غربت، تفاوت نسل‌ها... خلاصه که شما هم بخوانید تا بدانید چه می‌گویم.
اقلن کتاب بخوانیم

پ ن: وبلاگ مترجم این کتاب

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

ترانه ی برف خاموش


ترانه ی برف خاموش/ هیوبرت سلبی جونیور؛ ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه. 1389
فیلم عجیب «ریکوییم برای یک رویا» را اگر که یادتان باشد با آن کارگردان عجیبش «آرنوفسکی»، آن فیلم از روی رمان عجیب «سلبی» نوشته شده بود. «سلبی» که میگویم همین نویسنده ی «ترانه ی برف خاموش» منظورم است.
ازین سلبی عجیب که آن رمان عجیب را درآورده بوده تازگی مجموعه داستانی ترجمه شده که اولین اثر به فارسی درآمده ی این نویسنده ی عجیب است وضمن آنکه تنها مجموعه داستانیست که داشته این نویسنده . یعنی نه اینکه طرف نشسته باشد و تند و تند داستان کوتاه نوشته باشد و این مجوعه داستان را داده باشد بیرون ها! نه! 20 سال طول کشیده. گمانم کلن هم طرف فکر نمیکرده که روزی بخواهد منتشرشان کند. شاید هم فکر میکرده من از کجا بدانم. ولی جریان این است که در طول 20 سال 15 داستان کوتاه نوشته که همه شان باهم در این کتاب منتشر شده که البته اثر ترجمه شده شامل 12 تا ازین 15 تا می شود- ظاهرن آن 3 تای دیگر قابل چاپ در ایران نیستند علاوه بر کل رمانها که ظاهرن قابل چاپ در ایران نیستند یعنی ظاهرن تنها چیز قابل چاپ در ایران ازین نویسنده همین است که در این 212 صفحه هست )
حالا ولی میخواهم بگویم که این مجموعه داستان ولی چندان عجیب نیست. شاهکار هم حتا نیست (این حتا ازین لحاظ است که طبق اسناد نویسنده عادت داشته به شاهکار ساختن) بیشتر داستاها شبیه طرحند و ظاهرن هم جدن بعضی از اینها طرح اولیه ی رمانی هستند که بعدن نوشته شده. ولی وقتی میگویم شاهکار نیستند منظورم این نیست که خوب نیستند. که تاثیر گذار نیستند که شما را نمیبرند به عالمشان. خوبند. جدن خوبند و عجیب تاثیر گذار. عالم وسواس فکری را اگر بشناسید از نیش داستانها تا مدتها در امان نیستید. تنها وجه اشتراک این داستانها همین وسواس فکری امانبر شخصیت داستانهاست. هر کدام از شخصیتها در شرایط متفاوت در طبقه ی متفاوت با مشکلات متفاوت ولی بلدند که مغزتان را بخارانند با ملال افکارشان
من شخصن اگر کارگردانی چیزی بودم با خواندن این داستانها بد وسوسه میشدم به ساختن فیلم کوتاهی چیزی بر اساسشان. به نظرم طرح فیلمنامه اند همه شان. برای فیلمی گزنده و آبی خاکستری ولی. از آنها که من دوست داشتم بسازم اگر کارگردانی چیزی بودم
هرچه که داستانهای کتاب نیش بزند ادم را و افسرده اش کند، داستان نویسنده شدن سلبی ولی ازآن داستانهاست که جان میدهد برای امیدوار کردن آدم به اینکه شاید خودش هم بتواند روزی... مثل وقتی حال میکنی که میبینی فلان نویسنده یا کارگردان محبوبت مثلن از 60 سالگی شروع کرده اند و فکر میکنی که ایول هنوز وقت داری. سلبی ولی دیر شروع نکرد. بی سواد بود.
15 سالگی اخراج شده بود از مدرسه و اینجا در مقدمه نوشته که دریانوردی پیشه کرد. من گمان نکنم برای 15 ساله ها این دریانوردی معنی ای بجز ملوانی بدهد. حالا خلاصه این سلبی ملوان مسلول میشود بدجور. عملش میکنند و یک ریه اش را در می آورند که زنده بماند. می ماند ولی ملوان آس و پاس بدون ریه را تصور کنید که دایم علیل و مریض گوشه ی خانه افتاده. نه درسی خوانده و نه کاری بلد است بجز همان ملوانی که دیگر ظاهرن توان بدنی اش را نداشته. زنش البته کار میکرده در فروشگاهی و خرج زندگی را در می آورده ولی سلبی به هر حال همان گوشه ی خانه افتاده بوده، مریض. بعد یک دوستی، فرشته ی نجاتی چیزی خلاصه بهش پیشنهاد میکند که حالا که نشسته ای در خانه چطور است که بنویسی؟ گفته یک ریه ای تنها کاری که می توانی همین نویسندگی است. سلبی هم شروع میکند و نویسنده میشود. حتا با رمان شروع میکند این نویسندگی را. کلی هم کله گنده می شود ها. نگاه نکنید که ما نشنیده بودیم اسمش را.
جدن شبیه افسانه ها نیست؟ هوس نمیکنید سل بگیرید بیفتید گوشه ی خانه؟
طبق معمول سه پست اخیر این کتاب هم از طریق ترجمه ی پیمان خاکسار بودنش کشف شد. دستش درست.
بین پستهایی که در باره ی کتاب دیدم چیز درخور لینک دادنی نبود. همه معرفی کرده اند . ندیدم جایی تحلیلی یا اطلاعات جدیدی داده باشد اگر شما دیدید برایم کامنت بگذارید

پ ن 1: این سلبی ظاهرن در نقش کوچکی در فیلم رکوییم ... جلوی دوربین ظاهر میشود. نمیدانم کدام نقش
پ ن2: این بار 6 ماه پیش ننوشته بودم این را. همین هفته ی پیش خواندمش و همین امروز نوشتمش به خدا
پ ن 3: فیس بوکی ها اگر التفاط نمودند و این پست را تا ته خواندند و هوس کامنت نهادن نمودند آنجا میشود با یک کلیک پست اوریجینال را انتخاب کرد و اینجا در خود وبلاگ کامنت گذاشت ولی اگر حال اینهمه دردسر نداشتید هم خب کاچی بعضی هیچیس. همونجا التفاط کونین. دسدون درس

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

یکی مثل همه


یکی مثل همه/ فیلیپ راث؛ ترجمه پیمان خاکسار. نشر چشمه. 1388
واقعیت اینه که ترجمه پیمان خاکسار بودنش توجهم رو جلب کرد برای خرید این کتاب. تجربه نشون داده که پیمان خاکسار انتخابای جذابی داره برای ترجمه. البته روی جلد اشاره هم شده به جایزه ی پولیتزر نویسنده ولی خب مترجم تاثیرش رو من بیشتره تا پولیتزر.
کتاب «یکی مثل همه» با مفهوم ناگریزی مرگ سر و کله میزنه. مرگ یکی مثل همه. کتاب با خاکسپاری شخصیت اصلی داستان شروع میشه و بعد ما رو در طول زندگی این شخصیت همراهش میکنه، البته با محوریت دوران افول و بازنشستگی و ناتوانی. ناباوری شخص نسبت به ناگریزی از اینهمه نکته ایه که منو خیلی درگیر کرد با خودش.
کتاب 138 صفحه بیشتر نیست و انصافن کتاب روون و سریعیه ولی واقعیت اینه که همراهی با این آدم خیلی بهم حس بازنشستگی و از کارافتادگی داد و خلاصه دل چرکین کننده بود حسابی. حالا جالبه که طرف - یعنی شخصیت اصلی- گرافیست و مدیر هنری یه آژانس تبلیغاتی امریکاییه که خب در نتیجه دیگه من خیلی احساس نزدیکی ویژه ای میکردم باهاش و لی اصلن همزاد پنداری نه. شاید چون شخصیت خیلی به شدت امریکایی ای بود شایدم به این دلیل که به شدت مرد بود! منظورم اینه که مرد بودنش قسمت مهمی از عواطفش رو موجب میشد. پس شد زیادی امریکایی، زیادی مرد، ولی همزمان زیادی واقعی.
« ... دیگر نه جذابیت مردی مولد را داشت و نه قادر بود لذتهای مردانه را در خود بیدار کند. دیگر تلاش چندانی هم نمی کرد که اشتیاقی در خود برانگیزد. برای مدتی پیش خودش فکر می کرد که شاید عنصری که حذف شده دوباره بازگردد و او را دوباره صاحب حرمت کند و بر برتری اش صحه بگذارد. فکر می کرد مقامی که به اشتباه از او گرفته شده دوباره به او بر خواهد گشت و می تواند زندگی را از همان جایی که چند سال پیش ترکش کرده بود دوباره از سر بگیرد. ولی حالا بر او آشکار شده بود که دارد مثل هر سالخورده ی دیگر فرآیند کم و کمتر شدن را از سر می گذراند و مجبور است که بنشیند و روزهای بی هدفش را تا آخر نگاه کند. روزهای بی هدف و شبهای متزلزل و کنار آمدن با تحلیل جسمانی از روی ناتوانی و غم روزهای آخر و انتظار و انتظار برای هیچ. با خودش فکر کرد که آخر کار همین می شود، این چیزیست که به فکرت هم نمی رسید. مردی که با مادر نانسی تمام طول ساحل را شنا می کرد به جایی رسیده بود که در خواب هم نمی دید. حالا زمان ترس از فراموشی بود. آینده ی دور فرا رسیده بود...» آینده ی دور فرا رسیده بود... این جمله موهامو سیخ میکنه هربار که میخونمش
« آسانسور آن قدر پایین رفت تا اینکه درش به راهرویی بی نهایت زشت و منزجر کننده باز شد که در انتهایش اتاق عمل قرار داشت، و دکتر اسمیت با روپوش جراحی و ماسک سفید در آن ایستاده بود و در آن لباس دیگر شباهتی به دکتر اسمیتی که قبلن دیده بودم نداشت- می توانست دکتر اسمیت نباشد، می توانست کاملن ادم دیگری باشد، کسی که در خانواده ای مهاجر و فقیر به نام اسمولویتز بزرگ نشده بود، کسی که پدرش چیزی از او نمی دانست، کسی که هیچ کس نمی شناختش، کسی که اتفاقی سر از اتاق عمل در آورده بود و یک چاقو به دست گرفته بود. در آن لحظه ی وحشتناکی که ماسک بی هوشی را نزدیک صورتش می آوردند، حاضر بود قسم بخورد که جراح، هر کس که بود، زیر لبی گفت: « الان تبدیلت می کنم به یه دختر.» پشت جلد - توضیح اینکه توصیف لحظات قبل از عمل فتق یه پسر بچست
در رابطه با همین کتاب تورق بفرمایید:
درباره "یکی مثل همه" نوشتۀ "فیلیپ راث" از یادداشت های علی چنگیزی
عقیمی زیبایی شناختی بازگشت ناپذیر از یادداشتهای گیلمرد
گفت‌وگوی اشپیگل با فیلیپ راث، مرگ یکی مثل همه
ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم، در سیب گاز زده

پ.ن: این یکی هم باز توی درفت ها بود. مال سه ماه پیشه ولی دیگه تو درفتها خبری نیس متاسفانه. فقط تو دفترم یه لیست 23 تایی هست از کتابایی قراره در بارشون بنویسم. با اینکه هیچکدوم بیشتر از 3 -4 ماه از خوندنشون نمیگذره ولی بعضیاشونو اصلن حتا به زور دیگه یادمه. مخمو ملخ خورده. گمونم این انقد سنگ گنده ای شده برام که دیگه نزنمش. . این 23 تا رو بیخیال میشم تا باز بدهکاریام صاف شه بتونم ازین به بعد بنویسم.


هالیوود


هالیوود/ چارلز بوکفسکی؛ ترجمه پیمان خاکسار. نشر چشمه. 1389
خوندن این کتاب میچسبه حسابی. یعنی به من که چسبید. موضوع اینه که مدتها بود جو هیچ کتابی اینهمه منو توی خودش نبرده بود. شروعش البته به نسبت انتظاری که «عامه پسند» بوکفسکی ایجاد کرده بود برام، معمولی بود، حتا شایدم حوصلم سر رفت از میزان روزمرگیش اگه بخوام صادق باشم، ولی همین روزمرگیه به تدریج چنان آدمو وارد اون محیط می کنه که کم کم باورش سخت میشه که توی اتوبوس نشستی و هوا گرمه و شرابی که الان صحبتشه فقط یه واژه ست توی کتاب و نه یه بطری کنار دستت. وسطای کتاب اصلن دلم نمی خواست به طرف تموم کردنش پیش برم، هی همش چک می کردم که نکنه کمتر از اونی که خوندم مونده باشه. دلم برای اون فضا تنگ می شد وقتی نمی خوندم. دلم برای غرغرای هنری چیناسکی لک می زد تو فاصله ی صبح تا ظهر، واقعن همش منتظر یه معجزه بودم که یهو 200 صفحه وسط کتاب اضافه شه. مثلن نگاه کنم ببینم این صفحه ی 150 هه بعد صفحه ی بعدی 350 ست یهو بعد بگم ای بابا کتاب خراب خریدم باز و بعد بدوم برم یه درستشو بخرم با 200 صفحه بیشتر و 2 سیخ گوجه اضافی. خلاصه که یعنی ازون کتابا که دلم نمی خواست تموم شه. ولی شد.
بوکفسکی یه فیلمنامه نوشته در زندگیش و این کتاب ماجرای نوشتن و تبدیل به فیلم شدن همون فیلمنامه ست.، و پر از شخصیتهای واقعی با اسمای مستعار. بعد ولی مترجم عزیز ته و توی اسامی رو در اورده و آخر کتاب نوشته. این قسمتش جون میده برای عشاق گاسیپ
های سینمایی . کشف اینکه این آدمه که صحبتشه الان یعنی کیه منظورش.
ترجمه ی پیمان خاکسار رو خیلی می پسندم. به نظرم لحن بوکفسکی رو خیلی خوب منتقل می کنه. جور بی واسطه ای. به هر حال که من بی واسطه تر از این برام مقدور نیست خوندن بوکفسکی و گمونم کلن شناختن بو کفسکی رو کلن مدیون این مترجمم. نه البته ببخشید اولین بار بوکفسکی رو با موسیقی آبگرم ترجمه ی بهمن کیارستمی شناختم ولی دیگه سالها چیزی ازش ترجمه نشده بود و من به کل فراموشش کرده بودم.
تاثیرگذارترین جای کتاب برای من جایی بود که کارگردان برای نجات فیلمش تهیه کننده رو تهدید میکنه که که با اره برقی انگشت خودشو قطع کنه. اینجاش جدن گرخیده بودما. همچین تند تند ورق میزدم انگار دارم فیلم ترسناک می بینم. خلاصه که بخونین تا بدونین چی دارم می گم
اینها را هم در همین رابطه تورقی بکنید هرچند که هیچکدام دندادنگیری هم نیست انگار:
هاليوود به روايت چارلز بوكوفسكي در مرحوم اعتماد ملی
پایان هالیوود و آغاز شبانه ها به قلم حاجی آقا
هالیوود/ چارلز بوکفسکی از یادداشت های علی چنگیزی

پ.ن: این پست مال 5-6 ماه پیشه. اواسط تیر. فکر میکردم پست شده ولی الان دیدم توی درفت های وبلاگم بود. نمیدونم چرا؟ گمونم چون عکس جلدشو نداشتم. میدونم که عصر اینترنته و میتونم سه صوت سرچش کنم ولی نمیتونم. چون اینترنتم زغالیه و جون نداره عکس پیدا کنه. حالا خلاصه اینجوری

پ.ن2: اگه کسی توی فیس بوک داره این پست رو میخونه و هوس کامنت گذاشتن هم کرده احیانن- فرض محال- اون پایین پست یه جایی نوشته که وبلاگ اوریجینال رو ببینین. یه کلیکی به اون بکنین لطفن. بعد بیاین اینجا زیر خود پست توی وبلاگ کامنت مذکورو قلم رنجه کنین لطفن. البته اگه این به نظر کار پیچیده ای میاد و باعث میشه بیخیال اون کامنته شین همونجام خوبه ها!! عالیه اصن

پ.ن3: ماشالا به اینهمه غیرت خودمان که با این اینترنت زغالی بلخره این عکسه رو آپلود نمودیم. آفرین. آفرین

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

Oops...an error occurred

خیلی وقته هوس اینجا نوشتن دارم. از بی حرفی نیست که نمی نویسم. ازپر حرفیست شاید. شاید نه، حتمن! از مفصلی ای که از خیرش نمیتونم بگذرم و در حوصله ی این روزها ی دنیا نیست.همه هم زیادی کدر و تار و کج و کوله ست حرفهام. شبیه غر غر میشه. اصلن بگو خود غرغر.
برای همین به کل بیخیالش شدم. شده بودم. تا این لحظه. شاید فلج نوشتنم ته کشیده باشه.
امروز کلن از صبح نه تمرکز دارم نه کنترل روی اعصابم. سر جمالزاده که داشتم از خیابون رد میشدم متوجه شدم که تقریبن 80 درصد احتمال له شدن زیر ماشین دارم انقدر که همه چیز( حرکت ماشین ها و آدمها) فراتر از توان ذهنی من برای کنترل خودم بود. یعنی در واقع به ترمینال اتوبوسها که رسیدم (یعنی اونور خیابون) حسابی احساس میکردم که از یک تصادف مهلکی قصر دررفتم. همون وقت هم برام عجیب بود اینهمه احساس ناتوانی. شبیه وقتی که تو بازی کامپیوتری وارد مرحله ی خیلی سرعتی ای شده باشی که مطمئنی میبازی و با چند حرکت شانسی یکهو اون دور رو بگذرونی بی اینکه حتا فهمیده باشی چطور شد. از خیابون رفتنم همچین طوری بود. خیابون همون خیابون همیشگی بود ولی من رمم نمیکشید جدن. و ترسیدم جدن.
فعلن هم بد کلافه ام از ارور گوگل ریدرم.
شاید که معتادم به این حضور در جمع مجازی. حضور نسبتن نا محسوس و تقریبن دائمی.
ساین این که میکنم، اسم و رمز و کوفت و زهرمار رو که تایپ میکنم، یک لحظه، جدن برای یک آن صفحهش پیدا میشه ولی بلافاصله خودش رو جمع جور میکنه و یک پیغام مزخرفی تو یه باکس صورتی آن بالا پیدا میشه که اووپس ... و خلاصه یه مشکلی تو کاره
با یک وعده وعید الکی که چند ثانیه دیگه امتحان کنی حله! ولی حل نیست. حل نیست. حل نیست. خوندم که بعضیای دیگه ام این بلا سرشون آمده ولی راهنمایی که برای اونها شده بود این بود که یک اس بذارن تنگ اچ تی تی پی و حظشو ببرن. کارگر نیوفتاد. ممکنه کلن دیگه نخواد ساین این شه. یعنی چی؟ یهو جناب گوگل خان تصمیم گرفتن بنده رو به بهانه ی یه ارور زپرتی راه ندن تو ملک خودم؟ خب اختیارش رو هم دارن. نا سلامتی صاب ملکن. قراردادی هم که درکار نیس.
ووی... یجوری ازینکه مشکل از خود خود گوگل کوفتی باشد کلافم. ازینکه گوگله و قدرتشو داره که نگران من یوزر فسقلی نباشه. یجور شبیه ضعیف بودن در مقابل یه ابرقدرت حق بجانب. خیلی فرق داره با فیلتر شدن به ناحق! الان چند روزه که سی پروکسیم هم محلتش تموم شده. یعنی به فیس بوکم سر نمیتوانم بزنم ولی اونیکی انقد کلافم نمیکنه. آخه یک حکومتی جلومو گرفته، خود فیس بوک کبیر نیس که اجازه ی شرفیابی بخواد نده!!! دردش فرق داره. شبیه داد زدن تو خوابه این گوگل ریدر کوفتی که راهم نمیده. جدن اگه حالا یهو با من بد شده باشه این گوگل و از فردا کلهم بخواد رام نده چی؟ من که همه اسباب ارتباطیام همش تو چنگ گوگله. از ایمیل گرفته تا وبلاگ تا یوتیوب تا فیس بوک... ای بابا. این وابستگی مجازی چیز داغونیه ها! خیلی یهو یاد پینوکیو افتادم تو اون شهره که پر آبنبات گردالی بود. وختی تو آینه نیگا کرد و دید که گوشاش درازه... دهنش وازه. شاید میخواد بخورتم یا با خودش ببرتم؟ پس میرم پیش مامانم. آنجا میمانم
آیا پینوکیو همان بچه موشه بود؟
آیا بچه موشه شکمو بود؟
آیا مادر موشه با آقا خرگوشه تبانی کرده بود؟

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

مردی بدون وطن


مردی بدون وطن/ کرت ونه گات؛ ترجمه علی اصغر بهرامی. نشر چشمه . 1386

خواندن این کتاب را اکیــدن به همه پیشنهاد میکنم، چه آنها که ونه گات را خوانده اند، که در این صورت این عصاره ی ونه گات را نباید از دست بدهند،- که احتمالن هم از دست نداده اند- چه آنها که ونه گات را نخوانده اند یا نمیشناسند، برای اینکه بیش از نیمی از بقیه ی عمرشان هدر نرود سریعتر این یکی را بخوانند تا دربدر باقی آثارش شوند بام تا شام و چه حتا آنها که اصلن حال کتاب خواندن ندارند یا وقتش را ندارند و وبگردی و وبلاگ خوانی پیشه نموده اند، این سری اخیر حتمن حتمن بخوانند که لذت خواندن این یکی چیزیست سوای هر پیشزمینه ای که از کتاب و کتابخوانی دارید، اولن که خیلی کوتاه است، دومن که خیلی به روز است و سیّمن این کتاب مجموعه ای از نوشته هاست بین مقاله و درد دل، در واقع بیشترین قالبی که شبیهش هست همان وبلاگ است.باید بخوانید جدن
راستش را بخواهید برایم خیلی سخت است درباره ی کتاب یا نویسنده بگویم، زمانی میتوان چیزی را توصیف کرد که آنرا گذرانده باشی و از بالا- یا دور- بتوانی نگاهش کنی ولی واقعیت این است که کورت ونه گات با مرد بدون وطنش من را قورت داده، درسته، الان از داخل شکمش تایپ کردن خیلی برایم دشوار است، ولی اینجا اصلن شباهتی به شکم نهنگی که پدر ژپتو را قورت داده بود ندارد،این تو به شدّت محیط مفرحیست و این به شدّّّّتی که میگویم دو سه تایی دست کم تشدید دارد که اینجا یکی را برای نمونه آورده ام. درست روی حرف دال.
مردی بدون وطن را ونه گات در 82 سالگی نوشت، در سال 2004، همان سال هم ترجمه شد به فارسی، هم زمان بامنتشر شدن ترجمه فارسی ونه گات از پله های داخل خانه اش سقوط کرد، ضربه مغزی شد و مرد. آری رسم روزگار چنین است. «هیچ کس از زندگی جان سالم به در نمیبرد» این را خودش گفته بود ازقضا در همین کتاب و در ضمن گفته بود روی قبرش بنویسند که:« نزد این مرد موسیقی دلیل کافی برای اثبات وجود خداوند بود.» البته مترجم دیگری این جمله را اینطور ترجمه کرده:‌ «يگانه علت وجود خدا همانا موسيقي است.» والا به نظرم نمیرسد توضیح علت وجود خداوند جایش روی سنگ قبر باشد، ترجمه اولی به نظر بنده نزدیکتر است!
علی اصغربهرامی اولین مترجم فارسی آثار ونه گات است و چندتا از مهمترین کارهای این نویسنده را به فارسی برگردانده، ولی جایی خواندم که از همین کتاب آخری 4 برگردان فارسی در بازار کتاب موجود است، خود دانید!
شما اگر اسم نویسنده را در گوگل جستجو کنید کلی مقاله برایتان پیدا میکند که وجه مشترک همه آنها این است که او در جنگ جهانی دوم اسیر آلمانها شد و شاهد بمباران درسدن توسط متفقین بود، در این بمباران چیزی حدود 135 هزار نفر کشته شدند، ونه گات 35 سال بعد کتاب «سلاخ خانه ی شماره پنج» را نوشت ، با الهام ازین اتفاق . خلاصه که اولین چیزی که قرار است راجع به ونه گات دستگیرتان شود همین است، من هم به همین اکتفا میکنم بیشتر اگر خواستید بدانید یکی از این واژه ها را در موتور جستجوگر گوگل یا هر موتور جستجوگر دیگری که راه دستتان بود تایپ کنید و دکمه ی اینتر را بزنید. واژه های پیشنهادی اینها هستند: وونه‌گات ، فونه‌گات ، فونگات ، ونه‌گات، ونه گات.
این سلاخ خانه شماره پنج که نقلش بود چیز محشریست ولی فعلن قرار است راجع به مردی بدون وطن بگویم که چه چیز محشریست. این کتاب در واقع مجموع دوازده مقاله است که برای روزنامه ی «روزگار ما» نوشته بود و در این مقاله ها ونه گات راجع به همه چیز میگوید، زندگی خصوصیش، نابودی زمین، جنگ عراق، اعتیادش به پال مال، سیاستهای بوش حتا! تا این حد به روز. حیف که عمرش به جنبش ما قد نمیدهد. ولی عنوان مقاله برای این نوشته ها به نظرم سنگین است، وقتی بخوانید مثل این است که نشسته اید پای صحبت یک پیرمرد باهوش و همه فن حریف، کسی که راجع به همه چیز گویا مطالعه دارد و نقطه نظر البته، طنز کلام ونه گات انقدر شیرین است که قند توی دلتان آب می شود، قول می دهم! ونه گات هم صحبت ایده آلیست، ولی ایده آلیست نیست، اومانیست است. خودش گفته.
ابرت کاستون سرپرست مجله ی اینترنتی اُپن دموکراسی در مورد این اثر میگوید:
كتاب مزخرفی‌ است. نويسنده ديگر چیزی در چنته ندارد كه درباره دنيا به ما بياموزد. دوران شكوفايى‌اش به سر آمده و گوهر خردش در قعر دريايى از غرولند و اراجيف مدفون شده است.‏شوخى كردم. و حالا بايد اقرارى بكنم: اين ترفند را از خود كورت ونه‌گات و كتاب اخيرش ‏«مرد بى‌وطن» سرقت كرده‌ام. با اين كه خيلى دلم مي‌خواست اين راز را فاش نكنم، اما تقليد از كسى براى مدتى طولانى هم كار آسانى نيست. اين اثر كوتاه، كه بخشى از آن خود زندگى نامه‌اى طنزآميز و بخش ديگر خطاب‌هاى نوميدوار و خشم‌آلود است، شايد آخرين فرصت‌ها براى بهره جستن از قلم منحصر به فرد و ديدگاه‌هاى اين نويسنده برجسته آمريكايى باشد. ونه‌گات در سن هشتاد و سه سالگى شايد خود مي‌پذيرد كه «ديگر نمى‌تواند از پس اين پارک دوبل لعنتى بربيايد»، اما هنوز بصيرت طنزآميزش پشتوانه آثار بسيارى از نويسندگان است.‏ درست همانگونه كه رمان رسواكننده‌اش، سلاخ خانه شماره 5 روايت‏ متداولى از جنگ نبود، «خاطرات» ونه‌گات را هم نمى‌توان خودزندگى نامه‌اى معمولى به حساب آورد. او هرگز نمی‌كوشد كه اظهارنظر قطعى، نتيجه‌اى نهايى يا معماى پوچ زندگى را پیش روى ما بگذارد. به طورى كه به نوه‌هايش می‌گويد «به من نگاه نكنيد، من تازه به اين جا رسيده‌ام.»
شوخی کرده بود ولی شوخی بیمزه ای بود. شوخی های ونه گات به مراتب بامزه ترند. جدی!
دیگر نمیدانم چطور بگویم که این کتاب را باید خواند، موضوع اینست که دلم نمی آید قسمتی از متن را اینجا بگذارم تا ترغیب شوید، وقتی جدایش میکنی بیمزه میشود، بعد شاید فکر کنید که کلن بیمزه است و نخوانیدش، شاید فکر کنید این دختره فرق بامزه و بیمزه سرش نمیشود، بعد بیخیال ونه گات شوید. ولی از طرفی انقدر زیر همه جمله هایش هم خط کشیده ام که دلم نمیآید این همه تلاشم را نادیده بگیرم، یک تکه ی کوتاه :
اینک درسی در باب خلاقیت در نویسندگی.
قانون اول: از به کار بردن سمی کالن (پوان ویرگول؛) خودداری کنید. سمی کالن از آن دو جنسیتی هایی است که رخت جنس مخالف به تن کرده است و مطلقن بیانگر چیزی نیست. تنها فایده ی آن این است که نشان می دهد رفته اید دانشگاه.

ونه گات ،
گفتگو با علی اصغر بهرامی،
مصاحبه با ونه گات،
وب سایت ونه گات
قسمتی از کتاب با ترجمه ی زیبا گنجی
نگاهی به دنیای ونه گات در «سلاخ خانه شماره پنج
فایل صوتی گفتگوی پیمان اسماعیلی با "کورت ونه گات" نویسنده پسمدرن آمریکایی
ونه‌گات در سایت کتاب نیوز
ونه گات در وبلاگ یک پزشک
خدا شما را رحمت کند آقای ونه گات
کورت ونه گات : مرد بی وطن




پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

دست به دهان: گاه شماری شکست های نخستین


دست به دهان: گاه شماری شکست های نخستین / پل استر؛ ترجمه بهرنگ رجبی. تهران، نشر چشمه، 1388.

دست به دهان کتاب جذاب و به موقعی بود برایم. دیشب که داشتم دنبال مطالبی درباره ی استر میگشتم به این نقل قول از او برخوردم: «کلمات عوض نمی‌شوند، اما کتاب‌ها همیشه در حال تغییرند. شرایط عوض می‌شوند و آدم‌ها هم همین‌طور. آنگاه اگر در وقت مناسبی کتابی را پیدا کنند، حتما آن کتاب جوابگوی چیزی است؛ نیازی یا آرزویی» جالب اینجاست که همین دست به دهان استر از همان جور کتابهایی بود که درست در وقت مناسبی به آن برخوردم و جوابگوی نیاز از کار درآمد.
دلیل انتخابم برای خواندن فقط حجم کمش بود، برای سفر کتاب نازک میخواستم که بی دردسر باشد، بین چند کتاب مردد بودم ولی پاراگراف اول دست به دهان کارم را ساخت « در اواخر بیست و چند سالگی و اوان سی و چند سالگی من دوره ای چند ساله از سر گذراندم که در آن دست به هر کاری میزدم شکست میخوردم. ازدواجم به طلاق انجامید کار نویسندگی ام نگرفت، و مشکلات مالی بر سر و رویم آوار شد. منظورم نه فقط افلاس مقطعی یا دوره هایی از سفت بستن کمربندها بلکه بی پولی مداوم، طاقت فرسا و کشنده ایست که جانم را تباه کرده و جسمم را برده بود در هراسی بی تمام.»
کتاب در واقع یکجور زندگینامه ی خود نوشته است، شرح مقطعی از زندگی نویسنده به زبان خودش و من هم دیوانه ی کتابهایی هستم که در آنها نویسنده - خود واقعیش- با من صحبت میکند، در مورد نظراتش، یا خاطراتش یا حتا داستانی را نقل میکند که برایش جالب بوده، اینجور کتابها جذبه ی عجیب و غریبی برایم دارند، چنان صمیمی میشوم با نویسندهه که بعد از خواندن کتاب دلم برایش تنگ میشود. این هم از همانجور کتابها بود خلاصه. به خصوص که پل استر تا دلت بخواهد برایت درد دل میکند، از زندگی با پدر مادری که در دوره ی رکود اقتصادی زندگی کرده بودند و تناقضاتشان و عقده هایشان، از تنهایی، اززندگی با آرتیستهایی در عین جذابیت کلافه ات میکنند از هپروتی بودن، از ترس فقر و تباهی،. کلی هم ماجرا تعریف میکند،آنهم از دهه ی 60 و 70 امریکا! از درگیریها و آشوبهای دانشجویی در دانشگاه کلمبیا در سال 1969، از کار کردن روی عرشه ی کشتی نفتکش، از کسی که برای فروپاشی نظام اقتصادی امریکا ارثیه ی خود را در خیابان بین غریبه ها پخش میکرد، از جان لنون که در دفتر کار استر به نقاشی مادرول متلک گفته بود و خندیده بودند، از آدمهای ناشناس و عجیبی که در این دوران با آنها برخورد کرده بود و هرکدام به تنهایی برای عمری ماجرا تعریف کردن کافی بوده اند. دیشب خواندم که اگر استرخوان حرفه ای باشید جای پای خیلی ازین شخصیتها را در داستانهایش میبینید.
یکی از جذابیتهای مهم کتاب هم اینست که خوشبختانه در مورد نظر دادن اصلن بخیل نیست. تحلیلهای شخصیش را جدن دوست داشتم، بخصوص درباره ی پول. مثلن جایی اوایل کتاب، نویسنده عواملی را نام میبرد مثل بلوغ و ازدواج در حال فروپاشی پدر و مادر و سرخوردگی حاصل از محصور شدن در یک شهر کوچک حاشیه ای و حال و هوا و شرایط امریکای اواخر دهه ی پنجاه و خلاصه تعریف میکند که چگونه استر نوجوان با گذاشتن همه ی اینها کنار هم صاحب پرونده ی قطوری میشود علیه ماتریالیسم، کیفرخواستی علیه این نگرش مرسوم که پول کالاییست که باید بیش از همه ی چیزهای دیگر بهش بها داد : «سرمایه داری امریکایی یکی از پر رونق ترین برهه های تاریخ بشری را بار آورده بود. به میزانی بی حد و حساب ماشین، سبزیجات منجمد، و شامپوی اعلا تولید کرده بود، و هنوز آیزنهاور رئیس جمهور بود، و کل مملکت تبدیل شده بود به یک آگهی تلویزیونی عظیم، نطقی غرا و لاینقطع که بیشتر بخرید، بیشتر پول دربیاورید، بیشتر خرج کنید، که دور درخت پول برقصید، تا وقتی از این جنون محض تلاش برای همپایی با بقیه به حال مرگ بیفتید» به این ترتیب استر در نوجوانی به این نتیجه میرسد که «دنیای تجارت باید بی لطف حضور من روزگارش را بگذراند» این نتیجه گیری استر نوجوان از آنهاییست من در غشش هستم و باعث میشود دلم برایش غنج برود. آخه ببینید بعد از اونهمه نطقی که در مورد نظام سرمایه داری امریکا میکند چجوری یواش میگذاردش کنار!
جز همه اینها نثرش هم خیلی روان و صمیمی بود و پر از تیکه پرانی های بجا - نثر مورد علاقه ی من ، ترجمه هم انصافن بی دست انداز و شفاف بود. از آن ترجمه هایی که وسط تو و نویسنده اصلن فاصله نمی اندازند و حتا میشود که یادت برود زبان کتاب فارسی نبوده. خوب بود خلاصه.
این هم مطلبی است که روزنامه ی اعتماد درباره ی این کتاب گذاشته و جالب است، این و این و این هم مطالبی هستند درباره ی پل استر، اینجا هم یکی قسمتی از کتاب را در وبلاگش گذاشته

تصمیم پویا

یه تصمیم جدید گرفتم برای اینجا. بلکه یکم بتونم تکونی به این صفحه بدم و بیشتر به خودم. میخوام ازین به بعد یه گزارشی از جریانات فرهنگی ای که در جریانشون قرار میگیرم بدم. فعلن میخوام با معرفی کتاب شروع کنم. شاید کم کم سراغ بقیه چیزام برم ولی موضوع اینه که چیزای دیگه خیلی اتفاق به ندرت تری هستن تو روال زندگیم نسبت به کتاب. فعلن هر کتابی که خوندم اینجا راجع بهش مینویسم.
یه خاصیت مهم برای خودم داره و اون اینه که بلکه به این ضرب و زور بتونم پرونده ی یه سری کتابا رو برای خودم ببندم. الان سالهاست که هر کتابی که میخونم، اگه باهاش حال کنم - اتفاقی که اکثرن میفته- دم دست نگهش میدارم که در اولین فرصت یه بار دیگه سر صبر و با دقت بخونمش. دیگه راستش خسته شدم از دست خودم واز دست اینهمه کتابی که قراره دوباره خونده بشن و با هر کتاب جدیدی آمارشون داره میره بالا و بالاتر. حالا شاید اگه بعد هر کتابی یه گزارشی ازون کتاب اینجا بنویسم باعث شه یه مرور نهایی بشه کتابه و به این ترتیب وسوسه ی دوباره خوندنش دست از سرم ور داره.
خیلی خوشحال میشم اگه این کاری که دارم میگم رو جدن بکنم. الان در واقع دارم میگم که میخوام اینکارو بکنم که مجبور شم اقلن شروعش کنم. یجور شبیه قول دادنه.
با کتابی که امشب تموم کردم شروع میکنم این کارو به زودی. کتاب «دست به دهان» نوشته ی پل استر
حالا ببینیم و تعریف کنیم

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

نشانه های باهار


یادم نیست درس نشانه های بهار مال کلاس چندم بود، دبستان بود هرچی بود، که شاخه ی بید مشک جزوش بود و پسره تار عنکبوتا رو داشت تمیز میکرد، من هر وقت شاخه ی بیدمشک میبینم با یه لحن شل و وِلی با صدای بلند میگم از نشـــانـــــه هـــــــــای بهــــــار. یه جوری میگم که لج خودم در میاد.
ولی حالا امسال بعد مدتها نشانه های بهار رو جدن میبینم در چند روز اخیر. ازون نشونه خوبان اکثرن. وقتی حال میکنم با بهار دوس دارم بهش بگم باهار. مثل شاملو.
خودم (خودی من!) باهار امسال به شدت درم نفوذ کرده، حالم بدجوری نزار بود، یه جوری که فکر میکردم دیگه براش چاره ای نیست، یه جوری که فکرشم نمیکردم گره هام به این زودیا واز شه، که بشه دیگه کیف کرد در زندگانی، که میشه به چیزای لوس و بیمزم خندید، بدجوری از دس رفته بودم یکی دو ماه اخیر، بعد یهو بیخودی احیا شدم، تکون خوردم ، کیف کردم ، خندیدم! خیلی راضیم فعلن از این نشانه های باهار. البته فین فین و عطسه و خارش حلق و گلو و اشک چشم و سرخی دماغ هم جزو نشانه های باهار منن! اصن قدمشونم رو تخم چشمم.
آخرین روز امساله، خیر سرم بیدار شدم یکم خونه رو مرتب کنم یکم به استقبال این سال دیگه ی محبوبم برم. بعد یهو نشانه های بهار رو تو خونمون دیدم و عکس گرفتم و گفتم یه چند خطی بنویسم و این شد که این شد.
دیشب در راه برگشت از خونه ی داییجان، یهو با احسان به کله مون زد بریم سینما، فیلم "هیچ" رو دیدیم، خوب فیلمی بود، من که راضی بودم حسابی، خلاصه آخرین سینمای امسال موفقیت آمیز بود، بعدشم رفتیم همه ی کتابا و مجله های عقب مونده ی امسالمونم خریدیم و خر کیف شدم حسابی، اگه اینجارم یه دستی به سر و روش بکشم دیگه جدن میترکونم.
همه ی این چیزا باعث نمیشه که آدم یادش بره که این امسال لعنتی کلی گروکشی کرده از زندگی و زندگانی خیلیا و همچنان تو سال دیگه ی محبوبمون و حتا سالای بعدش رد پای نحسش میمونه، ولی باید صبر کرد وامیدوار بود، خود مهندسم گفته اصن، منم میگم

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

دی گذشت نامه

پنجشنبه اواخر دیماه - احتمالن آخرین پنجشنبه ی دی- سال هشتاد و هشت

امروز دفترم همراهم نیست، اینجا مینویسم، منتی نیست. منظور اینست که بعد از این همه عدم حضور، این همان پست تاریخی مخصوص ظهور بعد از غیبتم نیست، این یادداشتی است همینطوری. از سر خارش انگشت - و مخ البته-.

می خواستم وقتی برمیگردم دیگر غر نزنم ولی امروز علی الحساب - از نرگس یاد گرفته ام علی الحساب را در مکالمات عادی روزمره هم میتوان گفت- غر زیاد دارم و بیشتر از هر زمانی- با تاکید روی تک تک واژگان بیشتر و از و هر و زمانی- بیشتر از هر زمانی از خودم ناراضیم. خیلی.
بیشتر غر نمیزنم. همین که بداند کسی که غر داشته ام و ناراضیم، خیالم راحت میشود.

نشسته ام در خانه ی اسبق پدری - شرکت کلاژ فعلی- جلوی کامپیوتر، با بسیار بلاتکلیفی و کمی هم دلشوره - این دیگر غر نیست، شرح صحنه است، پای قولم هستم-
امروز چون بیخودی سردم بود از صبح، شاید هم چون دومین روز متوالی بود که از صبح موهایم سیخ بود بیخودی بی آنکه هوا سرد باشد، بیخیال مانیتور و کیبرد و اسپیکر و حتا کیس و سایر اکسسوریجات کامپیوتر شدم. پرده را تا ته پس زدم تا حسابی آفتاب بیفتد روی همه ی آنها که بیخیالشان شده ام و روی خودم در ضمنشان، بلکه گرم شوم.
که گویا شده ام فعلن.
البته همچنان موهایم سیخ است بیخودی.
احسان هم برای چندمین روز متوالی -چندمین؟- گوشت تلخ شده نمیدانم چرا.
به هر کسی بگویم تعجب می کند : احسان؟! مگر اصلن تلخ می داند چیست؟
نمیدانم. فقط حدس میزنم که برای گوشت تلخ شدن چندان لزومی ندارد تئوری تلخی را پاس کرده باشی . کسی احتمالن امتحان تلخ شناسی نمیگیرد از کسی، مدرک ویژه ای هم بعید می دانم لازم داشته باشد گوشت تلخی.
می شوی. خود به خودی.
البته بعضی هستند که مهارت دارند و حرفه ای گوشت تلخی می کنند و بابتش هم پول میگیرند لابد - خب یکی از ملزمات کار حرفه ای درآمد زایی است- ولی ما فعلن با این "بعضی" مذکور کاری نداریم، صحبت گوشت تلخی حرفه ای نیست.

امروز در بالاترین داشتم تند تند تیترها را منی خواندم که تیتری توجهم را جلب کرد، رئیس دانشکده ی علوم پزشکی یکجایی هشدار داده بود که به دلیل ارسال امواج پارازیت مبتلایان به "ناباوری" افزایش پیدا کرده اند.
من یکهو خشکم زد که : پس بگو! ناباوری مرض محسوب می شود، پس من مریضم که هیچ چیز باورم نمیشود. پس مثل من زیاد شده اند به خاطر این پارازیت های کوفتی. پس ما مبتلایان به ناباوری جمعیتی هستیم برای خودمان.
عجیب بود برایم که عنوان این بیماری را تا بحال نشنیده ام ولی کمی دلم قرص شد که وقتی این از دست دادن توان باور مرض محسوب بشود لابد دوا درمانی، چیزی هم دارد. لابد میروی دکتر آمپولی چیزی میزنی و بعد از آن دیگر باورت میشود.
همه این فکرها در کمتر از ثانیه از ذهنم گذشت، دردسرتان ندهم تیتر را اشتباه خوانده بودم. هشدار مذکور در مورد افزایش مبتلایان به "ناباروری" بود و به باور داشتن و نداشتنشان کاری نداشت. پس من چی؟

غر زدم؟ هیچوقت آدم خوش قولی نبوده ام و لابد علیرغم تصورم هنوز هم نیستم ولی همیشه بیخودی فکر میکنم که لابد ازین به بعد خواهم بود.

بوی سبزی پلوی سیر دار احسان پخش هواست، در عوض آفتاب حسابی بی رمق شده،مثل سگ خوابالوده و گرسنه ام.

احتمالن نظم و انضباط اصلی ترین کمبودم است، همیشه هم بیخودی فرض میکنم که لابد ازین به بعد دیگر منظم و عالی میشوم.
مزخرف است، برای منظم کردن آنچه این 30 سال تل انبار کرده ام دستکم 30 سالی وقت لازم است، تازه اگر زمانی را هم صرف یادگیری نظم کنم میکند به عبارتی: 40 سال. در عوض از 70 سالگی به بعد منظم و عالی خواهم بود. قول.

دلم لک زده برای احساس سربلندی و افتخار و اینجور مزخرفات