چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

یکی بود یکی نبود

یه جایی یه کسی نشسته بود و یه جاهای دیگه ای یه کسای دیگه ای ایستاده بودن، بعضی جاهای دیگه ام بعضی کسای دیگه بودن که یا خوابیده بودن یا تو وضعیتی بودن که نه میشد بش بگی نشسته، نه میشد گف ایستاده، نه ام خوابیده. ولی دقت کنین که فقط یکی بود که نشسته بود، یکی.
بعد کم کم دوتا شدن، بعدش شدن سه تا، بعدترم کم کم بیشتر شدن ولی کسایی که ایستاده بودن یا خوابیده بودن یا تو وضعیت دیگه ای بودن روهم رفته کمتر شدن عوضش.
خب حالا می رسیم به جاهای هیجان انگیز و حساس ماجرا: گره ی داستان! ولی قبل از اینکه به این گره ی عزیز برسیم حواستون باشه که پاییز امسال هم شروع شده! دقیقن از همین امروز شروع شده، یعنی در واقع تابستون کوفتی امسال تموم شده به عبارتی، حالا بایس دید بعدش چی تموم میشه و چی شروع میشه، هنو معلوم نیس، اون گره ی کور کوفتیم تورو خدا بیخیال شین، همچی جذابی ام نیس، الکی گفتم.

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

شبی از شبها

سیب زمینی استامبولی پخته می خوریم با بلال کوچک، خیلی کوچک اندازه ی انگشت. من تابحال نخورده بودم. فکر می کردم گرم باشد ولی سرد است.
شاهرخ می گوید بچه ذرت. می گوید فکر کرده بود مهشاد به شوخی گفته بچه ذرت. فکر کرده آخی، بچه ذرت، چه بامزه، ولی بعد خود مغازه دار هم گفته بود بچه ذرت.
مهشاد گفت: « خب اسمش اصلن بِیبی کرنه دیگه.»
احسان خندید من هم خندیدم «بیبی کرن»
حامد پرسید:«حالا این بچه ذرت کجای ذرت هس؟»
مسعود گفت:« یه جای بدیش.»
حامد یواش خندید. ما همه بلندتر خندیدیم بعد شاهرخ گفت « اگه راس میگی این کجای سیب زمینیه؟» سیب زمینی استامبولی را میگفت که باریک و دراز است. حرفش گم شد کسی نشنید.
هر بار که صحبت سیب زمینی استامبولی می شود یاد یک برنامه کودکی می افتم که سیب زمینی پشندی و استامبولی داشت و پسر بچه های چشم درشت سرود می خواندند: یک قطعه ابر بودیم در سینه ی آسمان... و من همیشه این را که می خواندند آسمان را تصور می کردم که سینه دارد.
مهشاد داشت توضیح می داد که بچه بلال با ذرت نرسیده فرق دارد لابد. لابد خودش یکجور ذرت است چون آن یکی بلال ها نرسیده که هستند سبزند اصلن.
من هم بیخودی تایید کردم که اینها با آنها فرق دارند و اصلن یک نژاد دیگرند. منطقی اش اینطور بود به نظرم.
شاهرخ دوباره پرسید که سیب زمینی استامبولی کجای سیب زمینی است. حامد می خندد. من می گویم خودشان یکپا سیب زمینی مستقلند برای خودشان.
مهشاد بطری روغن زیتون را بالا گرفت « بچه ها روغن زیتون خوشمزه هم هست اگر خواستین.» جدن هم خوشمزه بود. حامد هم گفت که جدن خوشمزه است. رضا گفت بوی روغن زیتون را خیلی دوست دارد. مهشاد گفت اصلن از روغن زیتون بی بو متنفر است. من گفتم بیخود می گویند بی بو چون بی بو ها یک بوی گندی می دهند. بوی روغن مانده. مهشاد باز گفت از روغن زیتون بی بو متنفر است و به نظرش روغن زیتون بی بو بی معنیست. حامد گفت:« اصلن روغن مونده ها رو تصفیه می کنن دیگه» من فکر کردم که حتمن همین طور است چون جدن بوی ماندگی می دهند همیشه.
لیوان خالی ام را به مسعود می دهم. مسعود لیوان را پر می کند. می گوید: « خارج یه روغن زیتونایی هس برا سرخ کردن؛ اکسترا ویرجین »
«خارج» را یکجور خاصی می گوید. محض خنده.
گفتم: « اینجام هس ایرانیش. ما گرفتیم، یک و یک بود فک کنم شایدم مهرام، یادم نیس. همون یک و یک بود فک کنم ولی»
حامد توضیح داد که اکسترا ویرجین خیلی تاریخ مصرفش کم است چون خیلی خالص است و هیچ عملیاتی رویش انجام نشده. من تعجب کردم پرسیدم یعنی برای سرخ کردن خوب نیست؟ حامد نشنید.
شاهرخ خم شده بود داشت برای خودش ماست می ریخت با خنده پرسید اسمش چی بود؟
مسعود گفت: «اکسترا ویرجین؛ باکره ی فوق العاده» همه خندیدیم.
شاهرخ خنده اش را خورد « حالا مگه گفتم ترجمه کن؟»
مسعود گفت « میشه داف دبش» همه خندیدند.
احسان تکرار کرد « داف دبش» خنده اش بی صدا بود چند بار برگشتم نگاهش کردم دیدیم هنوز می خندد از داف دبش. من هم خنده ام میگرفت هر بار می دیدمش که هنوز می خندد.
مهشاد گفت:« اینو بابام از رودبار اورد. خیلی خوب بود ولی دیگه تهشه»
من دلم رودبار خواست. سفر. یادم افتاد که بهرنگ این بار تنها به استانبول می رود. یادم افتاد که هیچ حدسی نمی زنم که آیا باز با هم سفر خواهیم رفت؟ سفرهای مدل خودمان که هیچکس دیگری نمی رود. مثل رشت، مثل قشم، مثل یزد، مثل استانبول. دلم خیلی سوخت.
رضا چیزی گفت که همه می خندیدند. من نشنیدم ولی با بقیه خندیدم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

@worrrk


ديروز حرف زياد داشتم، خيلي چيزها دوست داشتم بگويم با كسي، ولي حال شنيدنش را نداشتم، موقع گفتن ناچار خودت هم ميشنوي اراجيفت را.
خواستم بگويم: خيلي الكي مي‌گذرد و مي‌گذرانم. خيلي الكي. زندگي آن دورها با سرعتي كه نامرديست، دورتر و دورتر مي‌شود هي. من هم انگار نه انگار. هي به روي خودم نمي‌آورم كه اينهمه جامانده ام از زندگي. هي بيخودي ساعت را نگاه مي‌كنم. كه بگذرد. الكي. آنهم مي‌گذرد الكي. حسابي حرف گوش كن شده.
خواستم بگويم: گيج ميشوم از فكركپي شناسنامه و كارت ملي و مدرك تحصيلي و شماره پرونده و ثبت و شماره حساب و همه‌ي اين كوفت و زهرمارهاي بي معني. عين باتلاقند. نمي روم طرفشان تا جايي كه بشود. شايد تا پاي مرگ هم ايستادگي كردم. معلوم نيست
خواستم بگويم: مغزم كه خواب ميرود، مور مور مي شود همه ي خاطراتم، همه ي نظراتم، گز گز مي كند همه ي دانسته هايم. گير مي كنم. كاش زودتر بيدار شود.
خواستم بگويم: مدت هاست از دست تنهايي خودم فرار مي كنم. حوصله ي غرو لندهايش را ندارم آخر. ولي لامصب دلم برايش تنگ شده.
ولي همان ديروز كه خواستم بگويم، حال شنيدنش را اصلن نداشتم، خيلي بيحال بودم. امروز كمي بهترم. حس و حالم هم بيشتر شده. حال شنيدن دست كم دارم.



11 روز ديگر مانده، از 11 روز ديگر به بعد ديگر اينجا نيستم. اينجا شركت است، نمايه، متن يا اسم‌هاي ديگر. اين 11 روز شامل7 روز كاري ديگر مي‌شود، به جز امروز البته. فقط 7 روز ديگر صبح ها كه بيدار شدم به زور، كشان كشان كه بيرون آمدم، تمام تيترهاي روزنامه‌هاي كيوسك چهاراه وليعصر را كه نگاه كردم ، بايد بايستم براي تاكسي‌هاي ونك كه مستقيم بروند و از كردستان نروند.
فقط 7 روز ديگر بايد حواسم را جمع كنم كه در هپروت فرو نروم در تاكسي تا از چراغ چشمك زن گلفروشي رد نشود، فقط 7 روز ديگر وقتي راننده 700 تومن خواست غر ميزنم كه هر روز مسيرم همين است و 600 بيشتر نمي‌دهم. فقط 7 روز ديگر چراغ‌هاي راهرو جلوي پايم روشن مي‌شوند و طبقه‌ي دوم كه هميشه تاخير دارد چراغش فقط 7 روز ديگر دستم را برايش تكان مي‌دهم تا ببيندم، تا روشن شود.
7 روز ديگر از راه دير مي‌رسم، و وقتي مي‌پرسند چطوري مي‌آيم بگويم كه خوابالود و بدن درد بعد يادم مي‌ايد كه لوس است كه هر‌روز تكرار شود اين حرف، فقط 7 روز ديگر اين كامپيوتر را كه روشن ميكنم دو تا ارور نيم صفحه‌اي ميدهد كه بايد اوكي كنم، در اين 7 روز هم بعيد است بخوانم ارورهايش را وقتي اينهمه مدت نخوانده ام.
7 روز ديگر فقط تحمل ميكنم، كاتوزيان و بيك و باغ شاطر و شعباني وبانك ملت و ديگران را و متنفر ميشوم از تماس‌هايشان. 7 روز ديگر وقتي پنجره ي مسنجرم باز مي‌شود يكهو، نگران ميشوم كه حالا مجيد چه فكري مي‌كند، 7 روز ديگر مهلت دارم كه از سوپر روبرو كه خريد مي‌كنم آقاي درياني را ادب كنم با نوع سلام كردنم، كه شرمنده شود من را هر روز مي‌بيند و سلام نمي‌كند. 7 روز ديگر فقط با زهرا از «رهي» مي‌گويم و دست آنجايش كه چه كارها كه نمي‌كند با آن دست، 7 روز ديگر فرصت دارم كه جمع و جور كردن وسايلم را عقب بيندازم هي. 7روز ديگر موقع ناهار دلم براي سارا و حسنعلي خر تنگ ميشود، سيگار نمي‌كشم بعد از ناهار، به نشانه‌ي قهر، باكي؟ 7روز ديگر با ستاره و بهاره الكي به درز ديوار مي‌خنديم انقدر كه خانم قدمي حسودي كند به آتليه و بگويد آنجا مي‌پوسد تنهايي، 7 روز فرصت دارم كه بعد از ظهرها از كشوي بالايي «باچاي خوردني» بردارم و دلم خوش شود در بدترين ساعت روز. 7 روز فرصت دارد خانم فرهاني تا برايم هي چاي بياورد، 7 روز ديگر خانم قدمي را كه كار داشته باشم دگمه ي صفر تلفن را فشار مي‌دهم . 7 روز ديگر موقع برگشتن به خانه... به اين يكي ترجيح مي‌دهم فكر نكنم. دلم براي ونك تا سميه حتمن خيلي تنگ مي‌شود، براي تك تك موزاييك‌هاي مسير بازگشت.

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

گاب شاشو

شکر خدا که کولرمان هم امروز بلخره از کار افتاد، هن و هونی میکرد که دیگر همان را هم بیخیال شد. شاید هم واگذار کرد چون حالا نوبت هن و هون ما شده انگار.
حال نه که نداشته باشم ولی باحال هم نیستم چندان. انگیزه ای لازم است داشته باشم برای شروع کار نو، ولی انگیزه دانم چند مدتی است که سوراخ دارد انگار. اوووه، دبدبه و کبکبه کللی دارد: مدرک کشی و ثبت کنون و بند و بساطی که خودش برای ته کشاندن انگیزه کافیست.
اوضاع مملکت هم که به حمدلله قوز بالا قوز شده و حکایت همان گاومان که شیر نمیدهد ولی ماشالا به شاشش چند روزیست که در وصف زمانه در کله ام میپیچد دائم. خوبیش این است که تا کی و کجایش را نه میتوان دانست و نه تخمین زد .تنها زمزمه ای از دور میگوید انگاری که: اما نه حالا حالاها.. اما نه حالا حالا ها و همین زمزمه ی کوفتی رمق گرفته حسابی از همه. باز ولی امروز بساطی بود و فردا هم قرار است بساط دیگری باشد و هریک حکایتی است از کورسوی امیدی در کنار استرس خطر حضور یا تلخکامی و عذاب غیبت که خوب بلد است مخ را بجود. ذره ...ذره.
چند شب پیش همانطور که غرق لذت بازیافتن رختخواب خودم بودم و بازی بازی فکر میکردم به اینکه چه سریست در آن که اینهمه آرامش را به یکباره پخش میکند در وجودم و اینکه چقدر احساس امنیت میکنم در جای خودم و اینکه چقدر دلتنگ این احساس امنیت میشوم گاهی که دورم از آن حتا به خوشگذرانی، یکهو، از تصور اینهمه آدمی که چنین دورند از احساس امنیتی به اندازه یک صدم اینکه حسش میکنم، دلم چنان ریش شد و قلبم فشرده که... نمیدانم.. اینهمه نا امنی را چطور تاب می آورند اینهمه؟ من چه حقی دارم که بنالم از زمانه و شاش گاوی که در دهان دیگری دارد سرازیر میشود؟...
هستی از ما، ما ز هستی، موز هستی...، یاد اینهم زیاد میفتم این روزها

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

عاطل و باطل


می گویند: این نیز بگذرد... هر روز اخبار را مرور میکنم، ولی هنوز که نگذشته


- - -


یکی گف: آره! بیشین تا بگذره! خیلی نشستم حالا میخوام یکم دراز بکشم اینجوری راحتتر میگذره

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

ماه نو در برج سرطان

امروز شنبه چندم تیر ماه، نوشته در فال روزانه ی آنلاین که «ماه نو در برج سرطان است» . هرچند که هیچ از آن نمیفهمم ولی زیاد خوشم نمی آید. شبیه اخطار است. من معمولن از تهدید و اخطار زیاد خوشم نمی آید. آنهم شنبه صبح.
چه افتضاحی! فکرش را بکن: شنبه صبح مستقیمن ایمیل تهدید آمیزی دریافت کنی که تاکید کرده باشد «ماه نو در برج سرطان است» - یک مشت کلمه ی آشنا را طوری در یک جمله تپانده اند که هیچ از آن نفهمم.
همکارم میپرسد چرا چنین کلافه ام علت را برایش توضیح میدهم به من میگوید اجق وجغی!
نمیدانم شاید هم همه برخلاف من میمیرند برای اخطار گرفتن آنهم در صبح شنبه. من چرا پس...
نمیدانم شاید اشکال از نحوه ی تغذیه ام در دوران نوزادیست. زمانی که عاشق مکیدن تریاک بودم.
شاید هم علم ژنتیک دخیل باشد یکجورهایی. از آنجا که جده ی بزرگم هم شنیده ام که زن یک پیرمرد لال و افلیج شد، تنها بخاطر وحشتی که از داد شنفتن و کتک خوردن داشت - بسکه شنیده بود و خورده بود لابد از پدر عوضی اش جد بزرگوارم- و همین وحشتش هم باعث شد که هرگز بچه دار نشود- پیرمرد لال و افلیج ظاهرن از مردی فقط عنوانش را یدک میکشید گویا- با اینکه شنیده ام عاشق بچه بود.
سرنوشت غم انگیزی داشت جده ی بیچاره ام. یک عمر بی کس و کار زندگی کرد و کسی خبر ندارد کی و کجا مرده، بعید میدانم ختمی کسی برایش گرفته باشد و حلوایی کسی خورده باشد.
همکارم هیچ گویا علاقه ندارد به سرنوشت جده ام. کلافه است و با اخم به مونیتورش زل زده.
شاید او هم ایمیل تهدید آمیز را دریافت کرده و میخواهد به روی خودش نیاورد.
هیچ بعید نیست

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۸

عالم نوستالژیک دیوانگی

امروز هی دلم می خواهد ولی نمیدانم چه را؟
و چرا؟
صورت پف کرده ام را که در آینه میبینم پشیمان میشوم از هر خواستنی،
ولی آینه هم انگار پف کرده
همه اش مال من نمیتواند باشد
هست ولی نه اینهمه، شبیه ماهی پیر ته اقیانوس شده ام ولی فلس ندارم.

با خودکار برای خودم فلس میکشم
یک عالمه فلس،
قدیمیها میکشیدند که بشود، من ولی امروزی ترم . چیزی که شده ام را میکشم،
روی دستها و پاها
گردن و صورت

به یاد آنروزها که زیاد دیوانه میشدم.

هر آن ممکن است احسان برسد.
بیچاره احسان

هنوز جریان ماهی را نمیداند

دستمال مرطوب ولی معجزه میکند.

انتظار

همه ی هفته - از شنبه - منتظر پنجشنبه بودم که بشود و امروز شد، پنجشنبه شد . حالا تا فردا شب نگران شنبه ام که بشود ولی نگرانی ام اینبار کمتر است از هفته ی پیش. هفته ی دیگر دوشنبه زودتر از پنجشنبه میشود.

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

هستیم اما خسته ایم

پیشنهاد میکنم این روزها یک بار دیگر آلبوم خالپانک گروه 127 را گوش دهید. چیز دیگریست در روزگار اخیر. عجیب میچسبد و ول کن نیست من را

- «همه اش دود بود خبری نبود از کباب...» یکهو امروز بی هوا نگاهی انداختم به مطالبی که مربوط بود به حدود دو ماه قبل - یکماهی مانده به انتخابات- شما ولی هیچوقت اینکار را نکنید. حفره ای در دلتان ایجاد میشود به قاعده یک سکه 500 ریالی -از نوع قدیمی ترش که چندان ریز نیست- خود آزاری بی موردیست

- «صبح آفتاب در میاد شب میره پایین، سهمتو ور دار زودتر سرتو بگیر پایین...» خسته که نیستم قاعدتن چون کاری نمیکنم این روزها که موجب خستگی شود. ولی همه نشانه ها دال بر خستگیست: بیحالی، خوابالودگی دائمی، پا درد خفیف، دست درد خفیف، سوزش کمر -باز هم خفیف-، سر درد خفیف، عدم درک به موقع آنچه در اطراف میگذرد،... گاهی به طرز احمقانه ای هوس میکنم این دردهای خفیف یک شدت و حدتی پیدا کند که بشود اسمش را گذاشت درد و گفت که «درد این است»

- «وای چه بی چاره گشتیم بگو چاره مان چیست..» این منگی و گنگی و سر درگمی و بی انگیزگی را هر چه میخواهم بیخیالش شوم بیخیال نمیشود مرا و نمیدانم جدن که چاره مان چیست. همه فکر و ذکرم کور شده انگاری. کم کم باید به فکر یادگیری بریل باشم.

- «این دست استخون نداره میل پشت بون نداره نون خورده و جون نداره بابا نداره نداره نداره»



----------------
یکهو و بی مناسبت -بلکه هم به مناسبتهایی- دلم خواست تشکر کنم از یک دوستی که جزو معدود افرادیست که این بیماری مسری زمانه - این مخ گوزیدگی بی حد وحصر- را تاب آورده و مشغول زندگیست. مرسی

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

وقتي زيرت اومده زور از خودت كم كم ميشي دور

مدام ياد تركي ميافتم كه تجربه اي داشت از اره اي كه در كونش گير كرده بود از همان روزي كه نه راه پس داشت و نه پيش
حالا ما همه قشون اره داران كه به اين نتيجه رسيده ايم كه بلخره روزي اره را بيرون ميكشيم، به اين نتيجه رسيده ايم تا با تصوير انساني‌تري آينده مان را تصور كنيم آينده اي كه لازم است تصورش كنيم تا هنوز حوصله داشته باشيم كه نفس بكشيم
ذهن من ولي انگار آن آدم بدون اره را دور از دسترس يافته و ناگهان بيخيال تصوري از آينده شده سرخود، تا درگير بررسي ناخودآگاه حد تخيلي بودن تصوير انساني خود نشوم و اين حذف تصوير - كه ذهنم سرخود و ناغافل بدان اقدام ورزيده- عوارضي دارد از جمله كم آوردن نفس و ازدياد غلظت گنگي خون.

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

خميازه وار

دلم ميخواست كه الان كلي نوشتنم مي‌آمد كه نيامد، يعني آمد ولي الان نيست ، بود، زود پريد، بايد حالا كلي زور بزنم، حرفهايم نوشتني نيست الان ولي، گفتني هم نيست، كلن حرف نيست، نميدانم چيست، يك مشت حروف معلق مانده در لاي پيچ و واپيچهاي مخم، حاجي يك تكان و حاجي دو تكان هم فايده ندارد هرچند كه تكاني هم نخورده‌ام ولي نسبت به هرگونه فايده اي از هرگونه تكاني فعلن بدبينم يعني خب حالا تكان هم بخورم اين حروف كج و كوله فوق فوقش از لا و لوي پيچهاي مخم در بيايد و بيفتد يك لاي ديگرش و بازي از نو؟ تا كي؟ پس تكان بي تكان.
آدم خنگ هم آفت مكان و زمان است بخصوص مكان بخصوص اين مكان. يك آفت ديگري هم يافته ام : فرمول. اينروزها همه اسهال فرمول گرفته اند انگار.
خانم ف چقدر حرف ميزند. هي هم آن وسطها تعريف مرا ميكند و بايد لبخند بزنم. حال ندارم. لازم اگر نبود اينهمه خودمان را توضيح دهيم، نميداديم خب، ولي لازممان است. توضيح ميدهيم پس هستيم.
كمي گه گيجه دارم. ميان ماندن و رفتن نيست، ميان همان رفتن است. گنگي اش عذاب آور شده. كاش كمي بجنبم. آخرش كه چي ؟ بايست رفت.

یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۸

متنوع

سبز پوشيدم و همرنگ اصلاحات شدم، سياه پوشيدم و همدرد داغداران شدم، حالا مدتيست محض تنوع راه راه ميپوشم

مثل برادران دالتون

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

دلخوشي

آنها تفنگ دردست دارند، اما ما دستمان خالی است؛ پس آنها زودتر خسته می شوند.
واتسلاو هاول (Václav Havel)

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

حفره

حفره‌اي در دل،
حفره اي در سر،
حفره‌ي ديگري در نگاه،
حفره حفره
عينهو پنير اعلا

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

حالا حکایت ماست

كتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟
مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
م- امید

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

جايي براي خودنمايي خس و خاشاك







آن خس و خاشاك هم تويي و ما هيچ نيستيم

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۸

فالی بزن به حافظ تا کام دل برآید

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ایدل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی ترا
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه ی خورشید درخشان نشود

----
اینم از حافظ حتا!

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۸

افسردگی وقیح

گوشم حسابی زنگ میزنه چرا خفه نمیشه؟ چرا تموم نمیشه این کابوس؟ کابوس! هه! یکم غافلگیر کنندست برای خودم! خوشبینانه ترین خیال امروزم درست زمانی شکل گرفته که در بدترین زمان امروزم دست و پا میزنم، کاش جدن کابوس بود. پشه ها هم ول کن نیستن، ویز ویززز ویز ویززز ویز، حال کشتن ندارم کاش یکی ولی اون مگسرو میکشت، گرمه، یک شب درمیون، گاهی دو شب درمیون، گرم، سرد، گرم، سرد، سرد، گرم، کلافه، صندلی کامپیوتر چسبیده به پشتم، میخاره، نمیخارونم، دستم نمیرسه، میرسید هم نمیخاروندم، حقمونه همون بهتر که بخاره همون بهتر که گرم باشه همون بهتر که پشه باشه زیاد ! هرچه بیشتر بهتر همون بهتر که دندون درد همون بهتر که خفه نشه که زر بزنه همینطور زر بزنه 4 سال مداوم...من مازوخیستم خب! مازوخیسم مکتب منه مایه ی مباهاتم اسمشم خیلی خاصه وخیلی هم خارجی . نمیدونم از کی گرایش پیدا کردم بش؟ یادم نیست اولین بار؟ شاید همین الان! تاریخچه مهم نیست، هیچی مهم نیست حتا مهم نیست که شام نداریم که حموم نرفتم که فردا دوباره شنبه س و هفته ی نکبتی میخواد شروع بشه، مهم نیس آمار و ارغام خب یه مشت عددن چه فرق میکنه بیست و پنج با پونزده، چه فرق میکنه راس بگه، دروغ بگه، هر کوفتی، نکبت، من یه نکبتم و پس هستم و بودنم مهم نیس اصلن. گوشم زنگ میزنه
این فالوده ی طالبی خنک که احسان الان داد دستم خنکترین اتفاق امروز بود. برای چند ثانیه. هورت میکشم تا ته . با انگشت هرچه به دیواره ی لیوان مونده پاک میکنم . میلیسم. ولی حالا با تلفن صحبت میکنه و نقل قولهایی میشنوم تک و توک، هر از گاهی کلماتی! هه! انصاف چیز مزخرفیه امیدی به انصاف هیچ کس نیس. سیگار جای خنک فالوده رو تلخ میکنه، دلم بهم میخوره، مزخرفات تکراری. همه کوریم و کریم. بلوف بلدند. اگر بلد نیستیم بازی نکنیم خب، هرکی بلوف بلد نیس بازی نکنه خب. مغزم میخاره ولی نمیخارونم، دسترسی بهش نیست وگرنه این یکی رو میخاروندم حتمن. شاید فرجی حاصل میشد. کاش مغز بقیه رو هم میشد خاروند. کاش یه موسسه مغز خاروندن بود. ولی موسوی عزیز نیای به این معرکه بهتره، اینجا کسی به راستی و کار درست معتقد نیس، جدن نیس، بی شوخی! فقط کسایی میتونن از پس ما برمیان که مثل خودمون وقیح باشن، دیدی که خاتمی هم از پسمون بر نیمد. پررو تر و بی چشم و رو تر از اونیم که امثال شماها به کارمون بیان،
ممکنه حتا انتخابت کنیم ولی این هم به ابن معنی نیس که عوض شدیم ، فقط برای اینه که بهتر و راحتتر بتونیم شکنجت بدیم.همونطور که خاتمی رو شکنجه دادیم. ما وقاحت لازم داریم و ما وقیحیم و به وقاحتمان افتخار میکنیم، ما به اراجیف وابسته ایم همون طور که ماهی به آب
گوشم زنگ میزنه. شاید مریض شدم

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

هنگ کردگیمان چاره دارد

برای بازگشت به آبادانی به میر حسین موسوی رای دهیم

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

موسوی زودتر بیا ، خوابم میاد

سربازها که در کوچه ساعت میپرسند از تاریک روشنی هوا راضیم: یک ربع به 9، بی آنکه مجبور باشم به چشمشان نگاه کنم. گوش به زنگ خنده ی زیر لبیشان هستم ولی هر دو تشکر میکنند. فقط. چه بهتر. کاش دستبند سبزم را دیده باشند، با وجود تاریک روشنی هوا.
شبهایی که نمیخوابم اتفاق بامزه ای برایم میافتد روز بعدشان. همه چیز به تدریج به تاخیر میافتد در ورود به کله ام - تاخیری پیشرونده در طول زمان. امروز ولی روز خوبی برای این تاخیر بامزه نبود. بلبشو بود.
روزی که قرار بود عکس بگیرند "ستاد ما" یی ها و خاتمی آنلاین شود در تلویزیون اینترنتی و موسوی دیدار کند با نسل سومی ها و زنان حمایت کنند از موسوی، بهرنگ هم در این هیر و ویر کروبی چی شده و هی میخواهد من را از راه بدر کند( چرا من یهو؟ مگه آدم نبود؟) ، نمایشگاه توکا، ستاد موسوی، خانه ی نرگس... هیچکدام. دلم رختخواب میخواهد فقط، رختخواب خودمان در خانه ی گرم و پر پشه ی خودمان... ولی فعلن باید نمودار مقاله ی احسان تمام شود اول. تمام شد.
شب به خیر

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۸

نسبت فامیلی

یادم نیس کجا خوندم که مجید مجیدی یه نسبت دوری با "هربرت رید" داره، اصن دنباله ی فامیلشم هس حتا! رو نمیکنه

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

ناله از دردسبزهای روزگار

دندونم درد می کنه. فک کردم اگه موقعی که اسم موسوی از تو صندوق در میاد دندونم درد کنه و نتونم از ته دل شاد شم هم زیاد طوری نیس! همون قد شادی بسمه.
سرعت اینترنت که شاهکاره سرعت اون ترنتم همینطور. اصن همه گوزیدن.تپش قلبمم برگشته. این انتخابات کوفتی استرسیم کرده ریختتم به هم حسابی. دلم میخواد یکم قوی باشم و سفت وایسم سرجام هرچی شد بشه، اینجوری که نمیشه که! فقد کاش هرچی شد موسوی انتخاب شه. میشه! شاید بشه! نه، حتمن میشه! شایدم یه وخ شد! هان؟ میشه دیگه، باید بشه، کلن بعضیا دسشون به کم نمیره این میر حسینم بش میاد ازون جور آدما باشه، گمونم اصن یه جایی یه مطلبی خوندم راجع بهش که "میر حسین مردی که دستش به کم نمیرود" کجاشو یادم نیس

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

چهارسالگی




رئیس جمهور 4 ساله که حرف میزند
دلم میسوزد برای همه ی بچه های 4 ساله ی کشورم
زمان ما که بود، 4 سالگی هم عالمی داشت
برای خودش




دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۸

همذات پنداری با گیگیلی



آقا من نمیفهمم چرا همش عقبم!؟! بقیه چجوری میتونن مث آدم زندگی کنن؟ وقت از کجا میارن؟ من چرا تو 24 ساعت 48 ساعت کم میارم؟ کجای کارم میلنگه؟
اصن تازه من یه فرجه هایی ام به خودم میدم که بقیه نمیدن:
همه صبونه و ناهار و شام دارن،(من صبونه که هیچوقت نمیرسم بخورم چون دیرمه همیشه ناهار و شامم هفته ای یکی دو روز آدموار داریم تازه اونم به لطف همسر گرامی وگر نه به من بود که ماس خیار مگه چشه؟)
ظرفاشون مرتب شسته میشه میره سرجاش، (در حالیکه ظرفای ما فقط تلنبار میشه تو ظرفشویی و وقتی ظرفشویی جا کم میاره اقصا نقاط آشپزخونه و وقتی بازم جا کم بیاد اونوقت هفته ای یه بار بازم به لطف همسر گرامی یا هرکی گذرش به اینجا بیفته شسته میشه ولی سرجا رفتن که دیگه خیلی به ندرته 2-3 ماهی یه بار اگه مهمون رودرواسی دار داشته باشیم) به خونوادشون مرتب سر میزنن از حال دورو وریاشون باخبرن ( عینهو ما!!)
همیشه خونه هاشون مرتبه، جارو و گردگیری میشه،( خب اگه قرار باشه خونمونو مرتب کنیم یه تعطیلات 4-3 روزه ای دست کم لازم داریم)
به موقع چیزایی که لازم دارن میخرن و فریزرشون پره و حتا لباس میخرن و آرایشگاه میرن و... خب تا اینجاش که ما به کل تعطیلیم!
کلن وجه شباهت خونه ی ما با مملکتمون اینه که همواره در شرایط بحرانی به سر میبریم بنابرین طبیعیه که امور روزمره مون دچار اخلال بشه!
و آما! ملت کتاب میخونن و فیلم میبینن و سفر میرن و کار میکنن !!( این همیشه بر من یه معما بوده! چطوری واقعن؟ من بین 4 گزینه فوق به یکیش اگه برسم! گفتم اگه!)
8 ساعت در روز میخوابن! (طولانی ترین خواب 3 هفته اخیرم 5 ساعت بوده رکورد 3 ساعت دارم اونم 4 بار در 3 هفته)
روزنامه ها و سایتا و بلاگای روز رو مطالعه میکنن (من فقط به تیتراش میرسم)
پوستر میزنن، تصویرسازی میکنن، بلاگشونو آپدیت میکنن ( من فقط برا این کارام نقشه میکشم، نقشه هایی که به ندت ممکنه عملی بشن)
ورزش میکنن کلاس میرن معاشرت میکنن همایش وجلسه میرن! ( هستما ولی خستم)
فعالیت انتخاباتی میکنن، (منم میکنم خب! چجوری؟ سبز میپوشم و از میرحسین حمایت میکنم!)
ولی حالا جدی یه سوال جدیدی برای من مطرح شد!
پس من چیکار میکنم؟ نه! خداییش؟
حالا! به جز حمایت از میر حسین!
دیگه چیکا میکنم؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

مصدق كجايي كه ببيني نفت ملي با ملتت چه كرد!


زماني كه مصدق با صداقت، پايمردي واراده ي كم نظيرش نفتمان را ملي كرد لابد نمي‌دانست كه نفت ملي صداقت اخلاقي ومسئوليت كاري را در مملكت عزيزش ريشه كن خواهد كرد

حالا ديگر مملكت ما نفت دارد و بودجه ي سالانه اي كه به هر وزارتخانه تعلق ميگيرد كاري به ميزان كارامدي خدمات ندارد كلن اداره هاي دولتي با تمام مدير و ناظم و دفتر و دستكشان هم ديگر نيازي به درآمد واقعي حاصل از كار اداره ي خود ندارند و فقط نمايش گول زنكي از آنچه قرار بوده حاصلي باشد از كار مجموعه اي، كافيست براي كسب درآمد. كل اداره از كارمند جزء و كل و رئيس و مرئوس كافيست كه ساعت بزنند و دور خودشان بچرخند و اداي كار كردن دربياورند. اصلن كار كردن در اداره جات دولتي بريز و بپاش مييطلبد وگرنه چطور ميتوان خود را نشان داد وقتي رقابت كاري‌اي در ميان نيست؟

ولي كاش ماجرا همينجا ختم به خير ميشد كه نميشود!بدبختي اينجاست كه پول دست دولت است و اداره هاي خصوصي هم كه اكثرن هر كدام به نحوي ارتباط كاري دارند با همين وزارتخانه ها كه پول مفت دارند و به اين ترتيب يكهو كالاي ايراني بي كيفيت ميشود و مديريت ايراني بي مسئوليت و خدمات ايراني غير قابل اعتماد و نيروي انساني ايراني تنبل و انرژي ايراني هم كه مفت!

تازه از اينجا بدبختي تازه آغاز ميشود! چراكه چنان تعداد افراد مفتخور سر به فلك گذاشته كه اخلاق كاري آنها كم كم تبديل به ارزش شده و جز آن اصلن غلط است! آنها كه مفت نميخورند هم باورشان شده كه كار كردن همان است كه آن ديگريها ميكنند! خنده دار اينجاست كه اين يكي‌ها بي آنكه مفتي هم به چنگشان برسد بيكارگي پيشه مي‌كنند! من كه فكر مي‌كنم اصلن نفت هم كه تمام شود باز هم مردم ما باورشان نخواهد شد كه جور ديگري هم مي‌شود كار كرد.

اين اپيدمي مفتخوارگي تيشه به ريشه مان زده ناجور ! حتا اگر تصميم بگيريم كه واقعن كاري كنيم شروع مي‌كنيم به بيل زدن فكر مي‌كنيم مي‌شود ساعت‌ها بيل زد و حتمن حاصلي خواهد داشت!! زيرا در كتاب علوم خوانده‌ايم كه طبق قانون بقاي انرژي مقدار ماده و انر‍ژي در جهان ثابت است!

مارگوت بيگل گفته بود سكوت سرشار از ناگفته هاست ولي من باورم نشده بود چون به سكوت كلن عادت نداشته وندارم چه رسد به سكوت مصلحتي! كه ناگفته هايش در دلت وول ميزنند دائم و در خواب و بيداري ول كن نيستند

اما حالا همين قدر بگم كه مير حسين جان! عزيزم! ستادت را درياب تروخدا اشكمونو در نيار


پوففففف... آخيييشش

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

من بيل ميزنم تو بيل ميزني ما بيل ميزنيم


هرچي ديرتر اقدام به نوشتن كني سخت تر ميشه. يه عالمه حرف هس كه تلنبار شده. يه عالمه غر و لند يه عالمه متلك يه عالمه هيجان خلاصه از هر نوع ادبياتي به ميزان وفور موجود است و خرج انبار داري سر به فلك كشيده و جنسها در شرف گنديدنند. از اين مقدمات كه بگذريم نوبت اصل مطلب ميرسد :

آقايونا خانوماي محترمه! جون هركي دوس دارين شما رو به ارواح رفتگان و ماندگانتان جان بي بي تان راي بدين!
اصن شما بيا راي بده من خودم نقدي حساب ميكنم!

از شوخي گذشته: اگه ميخواين مسئوليت نابودي مملكت به گردنتون نيفته راي بدين 4 سال پيش هي افتادم به دست و پاي ملت كه راي بدين و خب بعدشم يه مدت افسرده و غمگين و نفرت از رفيقان نا رفيق كه اهميت ماجرا را باورشان نشد و كلن باورشان نميشود كه ممكن است بنده حرف جدي هم بزنم و بعدش كم كم بزرگ شدم يادم رفت اينبار ولي ازون تو بميري هاييست كه با تو بميريهاي قبلي تفاوتهاي بسيار دارد از جمله اين تفاوتها اين است كه اوضاع وخيم است ولي اينبار طبق معمول نيست اين وخامت خيلي بدتر از معمول است به مولا. اينبار برا پشيموني 4 سال وقت نخواهيم داشت به 2 ماه نميكشد باور كنيد!

من خودم به اصلاحات خاتمي معتقدم كاملن و بهترين راه ميدونمش و اگر خاتمي موسوي رو به من پيشنهاد ميكنه تو قبول پيشنهادش شك نميكنم ولي اگه به خاتمي و اصلاحاتشم معتقد نيستين الان وقت غمزه اومدن نيس
اصلن شما بگو انتخاب بين بد و بدتر! آقا داريم همه با هم غرق ميشيم تخته پاره ها رو بايد چسبيد! حتا اگه كثيف باشن و دستتون كثيف شه


تازه ! راي دادن تنهام كافي نيس ولي! اينبار شما هم بياين دست به دست هم به پاي اين و آن بيفتيم كه برن راي بدن به هر زبوني كه بلدين با هر روشي كه سراغ دارين ما بايد خودمونو از دست شرايط فعلي نجات بديم! آقایونا! خانومای محترمه .

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸

سلام

اينجا رو گم كرده بودم! دوباره پيدا كردم
طول ميكشه تا قلقش دستم بياد ولي ميخوام ازين به بعد اينجا حضور بهم رسانم