یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

شبی از شبها

سیب زمینی استامبولی پخته می خوریم با بلال کوچک، خیلی کوچک اندازه ی انگشت. من تابحال نخورده بودم. فکر می کردم گرم باشد ولی سرد است.
شاهرخ می گوید بچه ذرت. می گوید فکر کرده بود مهشاد به شوخی گفته بچه ذرت. فکر کرده آخی، بچه ذرت، چه بامزه، ولی بعد خود مغازه دار هم گفته بود بچه ذرت.
مهشاد گفت: « خب اسمش اصلن بِیبی کرنه دیگه.»
احسان خندید من هم خندیدم «بیبی کرن»
حامد پرسید:«حالا این بچه ذرت کجای ذرت هس؟»
مسعود گفت:« یه جای بدیش.»
حامد یواش خندید. ما همه بلندتر خندیدیم بعد شاهرخ گفت « اگه راس میگی این کجای سیب زمینیه؟» سیب زمینی استامبولی را میگفت که باریک و دراز است. حرفش گم شد کسی نشنید.
هر بار که صحبت سیب زمینی استامبولی می شود یاد یک برنامه کودکی می افتم که سیب زمینی پشندی و استامبولی داشت و پسر بچه های چشم درشت سرود می خواندند: یک قطعه ابر بودیم در سینه ی آسمان... و من همیشه این را که می خواندند آسمان را تصور می کردم که سینه دارد.
مهشاد داشت توضیح می داد که بچه بلال با ذرت نرسیده فرق دارد لابد. لابد خودش یکجور ذرت است چون آن یکی بلال ها نرسیده که هستند سبزند اصلن.
من هم بیخودی تایید کردم که اینها با آنها فرق دارند و اصلن یک نژاد دیگرند. منطقی اش اینطور بود به نظرم.
شاهرخ دوباره پرسید که سیب زمینی استامبولی کجای سیب زمینی است. حامد می خندد. من می گویم خودشان یکپا سیب زمینی مستقلند برای خودشان.
مهشاد بطری روغن زیتون را بالا گرفت « بچه ها روغن زیتون خوشمزه هم هست اگر خواستین.» جدن هم خوشمزه بود. حامد هم گفت که جدن خوشمزه است. رضا گفت بوی روغن زیتون را خیلی دوست دارد. مهشاد گفت اصلن از روغن زیتون بی بو متنفر است. من گفتم بیخود می گویند بی بو چون بی بو ها یک بوی گندی می دهند. بوی روغن مانده. مهشاد باز گفت از روغن زیتون بی بو متنفر است و به نظرش روغن زیتون بی بو بی معنیست. حامد گفت:« اصلن روغن مونده ها رو تصفیه می کنن دیگه» من فکر کردم که حتمن همین طور است چون جدن بوی ماندگی می دهند همیشه.
لیوان خالی ام را به مسعود می دهم. مسعود لیوان را پر می کند. می گوید: « خارج یه روغن زیتونایی هس برا سرخ کردن؛ اکسترا ویرجین »
«خارج» را یکجور خاصی می گوید. محض خنده.
گفتم: « اینجام هس ایرانیش. ما گرفتیم، یک و یک بود فک کنم شایدم مهرام، یادم نیس. همون یک و یک بود فک کنم ولی»
حامد توضیح داد که اکسترا ویرجین خیلی تاریخ مصرفش کم است چون خیلی خالص است و هیچ عملیاتی رویش انجام نشده. من تعجب کردم پرسیدم یعنی برای سرخ کردن خوب نیست؟ حامد نشنید.
شاهرخ خم شده بود داشت برای خودش ماست می ریخت با خنده پرسید اسمش چی بود؟
مسعود گفت: «اکسترا ویرجین؛ باکره ی فوق العاده» همه خندیدیم.
شاهرخ خنده اش را خورد « حالا مگه گفتم ترجمه کن؟»
مسعود گفت « میشه داف دبش» همه خندیدند.
احسان تکرار کرد « داف دبش» خنده اش بی صدا بود چند بار برگشتم نگاهش کردم دیدیم هنوز می خندد از داف دبش. من هم خنده ام میگرفت هر بار می دیدمش که هنوز می خندد.
مهشاد گفت:« اینو بابام از رودبار اورد. خیلی خوب بود ولی دیگه تهشه»
من دلم رودبار خواست. سفر. یادم افتاد که بهرنگ این بار تنها به استانبول می رود. یادم افتاد که هیچ حدسی نمی زنم که آیا باز با هم سفر خواهیم رفت؟ سفرهای مدل خودمان که هیچکس دیگری نمی رود. مثل رشت، مثل قشم، مثل یزد، مثل استانبول. دلم خیلی سوخت.
رضا چیزی گفت که همه می خندیدند. من نشنیدم ولی با بقیه خندیدم.

۲۶ نظر:

ناشناس گفت...

ذلم مي خواست كه هي مي گفتن و تو باز هم مي گفتي گفت. مرسي . عالي بود

farzad گفت...

:)) داف دبش رو خوب اومده خدایی

Pooya گفت...

@ Anonymous :
آخه عیزم یه نوم و نشونی بذا از خودت که بدونم اقلن بگم مخلص آقا یا چاکر آبجی؟ :)

علی کرمی گفت...

خوب

hoda گفت...

من هم دلم برای سفرهای مدل شما و باشما تنگ شده مثله رشت رو میگم ... ولی همش فک میکنم میریم به زودی

hoda گفت...

ولی از داف دبش یاد خیلیا میافتم دست خودم نیس خوب

Unknown گفت...

مارو سرصبح کشوندی اینجا در مورده ملاعبه نباتی و انواع نسوان مطالعه کنیم تو این رمضونی ؟
یه دوتا حدیثی، آیه ای چیزی هم میزدی تنگش ثواب ببریم...

Sara گفت...

دلم میخواد فقط یه کامنت بذارم ولی اینقده کامنتم اومده که نمیدونم چند تا بشه
مهشاد گفت: اینو بابام تازه از رودبار آورده.. من اگه بودم که جام چقدر خالی بود (همش دلم میخواست بخونم «سارا گفت») میگفتم: چی؟ بابات از رودبار داف دبش آورد؟؟؟ ای ول به بابات

Sara گفت...

خیلی خرین... کلی حسودی.. بیخود که بی من چرت و پرت گفتین اینقده.چطور دلتون اومد؟؟؟ کلی با لبخند سراسر غم نوشته رو خوندم و دلم برای همتون تنگ شد.

Sara گفت...

میگم یهو فک کردم اگه هر دفعه که دور هم جمع میشدیم تو هم اینقده باحال مینوشتی... چقدر الان هم بلاگ تو پربار بود!!! هم چه خاطراتی ثبت میشد. به قول خودت ازت راضیم. دفعه بعد که منم بودم باید بنویسی که عقده ای نشم.

Sara گفت...

این دیگه قول میدم آخرین کامنت باشه ولی اصلن هم کامنت برای کامنت حسن: یعنی من آخرش میمیرم و این حسن یاد نمیگیره چطوری از یه چیزی تعریف کنه. تمام کامنتش تعریف از نوشته توست ولی با غر و ایراد و اعتراض. لابد به نظرش خواننده باید عاقل باشه

ر.د گفت...

ياد پالپ فيكشن افتادم......:)

رزا گفت...

نفهميدم چرا شدم ر.د...:D.اون بالاييه منم :D

Sara گفت...

خانم جون دیگه تا من در غربت گیر افتادم از این نوشته ها نذار. با این توصیف عالی از حال و هوای فضا که من میفهمم که یعنی چی تکرارهای احسان و خنده های بیصداش... گیر دادن های شاهرخ به یه چیزی... یه جوری انگلیسی گفتن مسعود که لباش غنچه میشه و تو اینو نگفتی ولی من مطمئنم که اینجوری بوده و خنده های الکی خودت... به هر حال کلی حال کردم ولی دیگه از این حالها به ما نده قربونت! بوس

hoda گفت...

سارا تصمیمتو بگیر ! یه بار میخوای بنویسه یه بار میخوای ننویسه ! دل ما هم که همین دمیم برای این فضا تنگ میشه وقتی میخونیمش . زیاد غصه نخور بذا بنویسه حالشو ببری

hoda گفت...

در ضمن واقعا راضی ام ازت پویاه ! به قول خودت
به این میگن یه متن بدون غر از شاسی

هالوی اسفندی گفت...

باید عرض کنم متسفانه بنده ریدم و کشته شدم به خودم .مینی مال میگفتی قبلاا . چشمانمان را هدف گرفته ای ؟ رفیق ما دامن از کف ربوده ایم . به جاهای دیگرمان چشم داشته باش.

meisam گفت...

نامردا یا می شه گفت نازنا!!!
منم دلم می خواست!!!
داف دبش رو نمی گم ها !!
;-))

یاد اون سری افتادم که رفتیم سامان

هالوی اسفندی گفت...

یک بار دیپر با حوصله خواندیم تا تهش.
آن روز در تمام دفتر خاطره هایت ثب کن .

واردی گفت...

جرا تو نخندیدی

relax4light گفت...

این روزا زدن حرفهای خوشمره هم برای کسایی که می خوان لاغر کنن ضرر داره ها

relax4light گفت...

tavalode eyde shoma mobarak

Pooya گفت...

@relax4light غریب آشنا؟!

relax4light گفت...

Mehdi pesarkhale ali

ناشناس گفت...

خب منم مثل تو دلم خواسته بود ، جواب خواستن که اهکی نیست که
alljury.blogfa.com

nasim khajavi گفت...

مرسی که به وبلاگ من سر زدی خوشحالم که کارم را دوست داری سپاس :)