شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

دکان نویس - نارنگی دارم دوسش دارم

طبق معمول چهار شنبه‌ها نشسته‌ام در کُلاژ.
امروز حسابی خنکه. نوک دماغم و سر انگشتام سردن.
من آدم سرمایی ئی محسوب می‌شم ولی ازون آدم سرماییا که هوای خنک دوس دارن.
حدِ خنکیِ مطلوب.
کاش یه مدتی همینجوری بمونه هوا.
یا حتا می‌تونه سرد‌تر و گرم‌تر بشه اگه دلش خواست. ولی وقتی من کارامو کردم و مشقامو نوشتم و نمایشگامو دادم و بیکار شدم باز دوباره برگرده همینجوری شه. یه موقعی که من برسم سر فرصت باش حال کنم. کاریشم ندارما. همینطوری می‌شینم توش. فوقش همچی تاتی تاتی کنون قدم بزنم. فوقش!
همچنان گاندی خلوته. ولی خلوتِ مرگ نیست. ازون خلوت خوباس که توش زندگی همچین آسه آسه در جریانه.
اصن نفهمیدم چطوری ظهر شد؟ تندی گذشت.
امروز چهارتا مشتری داشتم. هرچهارتاشونم گودری. یکیشون مامان دوقلو‌ها بود.
من اگه روزی در زندگیم تصمیمِ عجیبِ بچه دار شدن گرفتم از ته دل می‌خوام که دوقلو باشه.
ازونجا که ارث ژنتیکیشم دارم اصن بعید نیست.
حالا همچین می‌گم اگه یه روزی انگار بیست سال وقت دارم. سی و دو سالمه. بایس تو همین یکی دو سال تکلیفمو با این «تصمیم عجیب» روشن کنم. سخته.
بلخره ته پسته تازه‌هایی که برای امشبم گذاشته بودم دراوردم. برانکه آدم دله‌ای هستم.
بنظر من سخت‌ترین کار روزایی که فروشندم توالت رفتنه. یا بایس دم کسی رو ببینی که حواسش به اینجا باشه تا بری و برگردی. یا بایس در فروشگاهو قفل کنی. این یعنی کار سخت. و برای همین من تا به مرحله پیچش و ریزش نرسم تن به این ذلت نمی‌دم. معمولن هم حال ندارم از کسی بخوام حواسش باشه در نتیجه حال دارم که همزمان به خودم بپیچم و دنبال کلید فروشگاه ته کیفم بگردم.
دسته کلیدِ توالتِ بو گندوی گاندی یک کلید وی آی پی هم داره که مال وری ایمپرتنت پیپله که ما باشیم. یعنی فروشنده‌های پاساژ. من هر وقت این کلید رو می‌ندازم توی درش، فکر می‌کنم که قراره یه چیز وحشتناکی ببینم اون وسط. مثلن یه جنین سقط شده، وسط کاسه توالت. اصن اینجوری بگم: می‌بینمش. یهو نگران می‌شم و با ترس و اشمئزاز توشو نگا می‌کنم. تاحالا که خبری نبوده. همیشه تمیز و خالی بوده. ولی این تصور من برای خودم خیلی عجیبه. اصن از کجا اومده؟ خیلی مریضم؟ آخه هر دفعه این فکره تو اون لحظه می‌آد. یه آن.
کافه گودو که همسایه بغلی ماست معمولن از باقی کافه‌های اینجا شولوغتره. دلیلشو نمی‌دونم. بهرحال کیفیتش بد‌تر از بقیه نباشه بهتر هم نیست. قیمتاشم همینطور. شاید بخاطر جاشه. الان که ساعت سه و نیمه و بقیه دارن مگس می‌پرونن میزای گودو پره. بخوام یا نخوام می‌شنوم صدای صحبت آدما رو. - همین الان یه پسری با تحکم به دختر همراهش گفت: پیشنهاد می‌کنم جدایی نادر از سیمین رو یبار دیگه ببین انقد زود راجع به آدما قضاوت نکن! - اگر تمرکز کنم حتا می‌تونم بحث هر سه تا میز رو پیگیری کنم. تمرکز نمی‌کنم. معمولن همون تک جمله‌هایی که می‌شنوم هم حال آدمو می‌گیره. البته اینکه اینهمه تنوع آدمیزادِ بی‌ربط به هم در جهان هست مایه دلگرمیه.
بدجوری بوی شیرینی می‌اد. من ولی امروز نارنگی پوست سبز دارم برای مبارزه با انواع بوهای اغفال گر.
بله نیناجان! نارنگی پوست سبز :)
نظر شخصیم اینه که نبود این نوع نارنگی در بلاد خارجه دلیل کافی محیا میکنه برای بازگشتِ رفقای جلای وطن کرده. جدی

هیچ نظری موجود نیست: