دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

ششگانه‌ی دوم از مجموعه‌ی تلخ و شور و درعین‌حال بیمزه‌‌ها*

- یک افسونی در تنها در خانه بودن هست که من هزار بار هم تجربه‌اش کنم باز برای بار هزار و یکم باور نمیکنم داستان از این قرار است. فرصت تنها در خانه بودن رادوست دارم، برایش هیجانزده میشوم. از خیلی چیزها میگذرم گاهی برای فقط دو ساعت در خانه تنها شدن و احساس استقلال. بعد وقتی به دست می‌آید این تنهایی، هیچی نیست. هیچی مطلقن. کاری ندارم بکنم، کلافه می‌شوم. حاضرم بنشینم سر مزخرفترین برنامه‌های تلویزیون، سیگار می‌کشم چون پاکتش دم دست است ولی پا نمی‌شوم بروم تا آشپزخانه چای دم کنم. حالا جالبترین تصویری که از استقلال انسان تنها دارم این است که لیوان چای دستش باشد و از آن بخار بلند شود ولی حال تصویر جالب ندارم اصلن. بی انگیزه و خالیم. اکثرن در این مواقع می‌گیرم می‌خوابم تا زمان بگذرد. ممکن است قبل از  خواب یکی دو دست لباس عجیب هم بپوشم و توی آینه به خودم نگاه کنم، بعد بخوابم.

- متوجه شدم بلد نیستم داستان بنویسم. چه بد. من همیشه فکر می‌کردم هنوز امتحان نکرده ام و اگر بخواهم امتحان کنم مطمئنن برایم کاری ندارد و می‌توانم. حالا چند روز است که خواسته‌ام امتحان کنم ولی اصلن مغز من مغز داستان نویسی نیست. حالم گرفته شد بدین ترتیب

- یک آدم جالبی امروز در جواب ایراد میرادهایی که به کارش گرفتم از "بی‌باکی" من تشکر کرد. خیلی خوشم آمد. راستش من هیچ‌وقت خودم را آدم بی‌باکی تصور نکرده بودم، یعنی در واقع بی‌باکی را فقط مختص آقای لوک می‌دانستم، بعد امروز که کردم - یعنی تصور کردم- خیلی خوشم آمد ازین تصویر ولی خب بعد فکر کردم دیدم در عرصه‌های متداول نه تنها آدم بی‌باکی محسوب نمی‌شوم بلکه خیلی هم پرباکم ولی چون خیلی به لقب جدیدم علاقمندم تصمیم گرفتم یک تعریف شاخه شاخه ازین عبارت ارائه دهم و ادعا کنم خودم در یکی از شاخه‌ها واقعن می‌گنجم. به چه صورت؟ بدین صورت که بیاییم بی‌باک‌‌ها را به سه گروه بی‌باکِ جانی، بی‌باکِ مالی و بی‌باکِ نظری تقسیم کنیم. من خودم به شخصه جزو گروه بی‌باک‌های نظریم ولی خود همین بی‌باک‌های نظری هم چند شاخه دارند من شامل آن دسته از بی‌باک‌های نظریم که روی عجیب قلمداد شدنم از سوی بقیه ریسک می‌کنم. بی‌باکی هم حالااغراقه ولی بگذارید به اندازه یک پست حقیر دلم خوش باشد. من که می‌دانم  پس‌فردا خودم از باک‌هایم انقدر بنویسم که باکدانتان پر شود.

- نمی‌دانم چقدر برای دیگران پیش می‌آید که از یک چیزهایی ناراحت شوندکه برای خودشان عجیب باشد. یعنی نفهمند چه نکته‌ی ناراحت کننده‌ای در آن موضوع بوده که موجب رنجشان شده. برای خودشان هم نتوانند توضیح بدهند چه برسد برای بقیه. شاید هم مثل من ته تهش می‌دانند احتمالن دلیل اصلی ناراحتی چیست ولی اصرار دارند خودشان هم برای خودشان خودشان را به گاوی بزنند.


- چند سال پیش یکبار حسنعلی گفت که آتوسا در مورد من گفته مثل اسفنج استرس محیط را بخودم جذب می‌کنم. توصیف خیلی تصویر دار و دقیقی بود این اسفنج. حالا من نمی‌دانم چیزی که آتوسا گفته واقعن همین بوده یا نه چون حسنعلی استاد بی بدیل تغییر دادن نقل قولها به زعم خودش است و خیلی با اطمینان هم این کار را می‌کند. یعنی بعد از تغییر مزبور خودش ایمان دارد که عینن نقل قول کرده و یکجور بامزه‌ای هم تغییر می‌دهد که معنی و همه چیز کاملن تغییر می‌کند ولی باز معمولن حتا شخص گوینده هم ممکن است باور کند که همین را گفته انقدر که اطمینانش شدید است موقع نقل قول. بعد حالا جالب است بدانید آن‌زمان که ما همکار بودیم یک قسمت مهمی از شغلش هم اصلن نقل قول کردن از آدم‌های شاخ عرصه‌ی تبلیغات بود. با همین اطمینانی که می‌گویم این کار را می‌کرد و موفق هم بود چون نقل قول‌های جدید از چیزی که همه می‌توانند در کتاب‌های تئوری تبلیغات بخوانند معمولن جالب‌تر و مرتبط‌‌تر بود. حالا از خصلت نقل قولهای حسنعلی که بگذریم بر می‌گردیم به همان اسفنجی که آتوسا گفته بود. خیلی تصویر درستیست. آنهم نه در مورد استرس فقط. من اصلن پوستم اسفنجیست. بعد یک قابلیت ویژه‌ای دارم در جذب اختلالات روانی محیط پیرامون. البته باید کمی- فقط کمی، در حد اپسیلون هم کافیست- مایه داشته باشم خودم. مایه را که داشته باشم حل است. شما اختلال روانی مخصوصتان چیست بگویید یکی دو روز هم نه یکی دو ساعت هم‌نشینی کنیم تا  یک حالت اشباعی از آن را در من ببینید و کیف کنید که خرابتر از شما هم در دنیا هست و بدترین نیستید.

- تنبلی آیا یک خصلت ذاتیست یا امیدی هست که اکتسابی باشد؟



* عنوان اشاره به یک ششگانه‌ی دیگری دارد که قبلن وصفش رفته بود و همچنان همه ‌چیزش به قوت خود باقیست.

۴ نظر:

Unknown گفت...

اصولا من اعتقاد دارم چیزی به نام تنبلی وجود نداره.
آدم هر کاری رو که بش علاقه و ایمان داشته باشه، برای انجام دادنش هر هزینه ای حاضره بکنه. از خوابش میزنه،از تفریحش می زنه، درد میکشه، غر میشنوه، التماس می کنه و ... اما اون کار رو انجام می ده.
آدمایی که جامعه اونا رو تنبل می نامه (من نمی نامم!) فرقشون یا بقیه اینه که دایره‌ی کارهایی که بشون اون علاقه و ایمان مذکور رو دارند، از دایره‌ی بقیه کوچیک تره یا دایرشون با دایره‌ی کارهای روزمره شون اشتراک کمی داره.
در نقض نظریه خفن من اگه بخوای بگی که مثلا من فلان کار رو خیلی بهش علاقه دارم اما از شدت تنبلی انجامش نمی دم.... من در جواب مثال نقضت خواهم گفت که نه! شما از ته دل اون کار رو دوست نداری و اصولا هزینه لازم برای انجام اون کار رو عقلت نمی پذیره...
حالا این همه نطق بی سر و ته (پست خودم رو می گم هااا!) چه دردی از من و شما و کوه کارهای به تعویق افتاده دوا می کنه، باید با افتخار بگم که هنوز بش فکر نکردم :)

آتوسا گفت...

ديدن اسم ادم تو كار يه آدم ديگه خيلي هيجان‌انگيزه. حتي اگه ازش نقل قولي كرده‌باشن كه روحش ازش خبر نداره، البته چون زمان خيلي گذشته، نمي‌تونم محكم انكارش كنم اما همين چندوقت پيش حسنعلي تا مرز اعتراف درباره‌ي نقل قولهاي ساختگيش از جانب من رفت. بعضي وقتا هم مي‌گه به فلاني درباره‌ي فلان موضوع گفتم: نظر آتوسا اينه، كه من مي‌گم كي گفته نظر من اينه. اونم خونسرد مي‌گه: جدن؟ نظر تو نبوده؟ يواش يواش فهميدم چرا بعضي از آدمايي كه با حسنعلي معاشرت بيشتري دارن يا فقط همكار حستعلي هستند، نسبت به من يه جبهه‌اي دارن:
بخاطر چيزاييه كه از من نقل شده ولي روحم ازشون خبر نداشته... در اين مورد بعدن مي تونيم مفصل حرف بزنيم.
اما بازم بگم كه خوندن اين پست اولن به همون دليل ذكر شده در بالا و دومن بخاطر تجزييه و تحليل جالب و كاملت از حسنعلي خيلي خيلي بهم چسبيد

Unknown گفت...

تنبلی اکتسابی ست. ولی اکتسابش یک طرفه است متاسفانه. یعنی راه ورودی عریض و خیلی خوبی دارد به درون خصلت دانی آدم، ولی امیدی به خروجش نیست اصولا

نیوشا حکمی گفت...

الان نیومدم نظر مشخصی بدم اینجا. فقط خواستم بگم که همیشه وبلاگ و نوشته هات رو میخونم و برام لذتبخش، جالب و قابل فکر هستن. مهم نیست که داستان نتونی بنویسی، همینها که مینویسی خیلی خوب و زنده هستن و سبک خاصی هم دارن که منحصر به خودته. به هر حال نوشتن هزار جور ممکنه، حتمن که نباید داستان باشه!
دیگه اینکه تو از من هم بدتری بابا! خیلی به خودت گیر میدی کلن. این کارو نکن. من مدتیه، البته بیشتر به دلیل دمخور شدن با آدمی بسیار متفاوت از خودم، دارم هر روز عادتها و افکار و عقاید سیالتری پیدا میکنم و میفهمم هیچی هیچی مطلق نیست. یکیش همین تنبلی. با نظر دوستت موافقم. آدم اگه کاری رو واقعن با تمام وجود بخواد، حتمن انجامش میده. اما خب، این هم واقعیت زندگیه که کارهایی که لزومن دوستشون نداریم اما باید انجام بشن هم تو زندگی کم نیستن. شاید باید سعی کنیم یه جوری خودمون رو برای انجامشون انگیزه دار کنیم تا کمتر اذیتمون کنن! ولی به هر حال که به گردنمون هستن اغلب و نمیشه انجامشون نداد. پس هرچی میتونیم زودتر قورباغه ها رو قورت بدیم که بتونیم بریم به بخشهای جذابتر برسیم! درضمن یه وقتهایی هم به خودمون یه زنگ تفریح بدیم که هرچی عشقمون میکشه بکنیم یا نکنیم. این همخیلی خوبه...
مثلن میخواستم نظر ندم ها!! :)