چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۴۰۱

سر گیشا

 امروز بلخره برای آزمایش خون و سنوگرافی تیروئیدم اقدام کردم. تازه آزمایشگاه هم سرکوچمونه و شیش ماه امروز فردا کرده بودم. البته امروز که رفتم هم بعد از نیم ساعت معطلی گفت سایت بیمه تکمیلیم باز نمیشه گفتم بعدا میام.
با بلوز شلوار بیرون رفتن یه روزایی خیلی ازم انرژیی می‌گیره. با بهنازم اخیرا صحبتش شد اونم تجربه مشابهی داشت. اون ابهامی که نمی‌دونم ازین در که بیرون می‌رم چه سرنوشتی در انتظارمه خیلی وقتا باعث میشه بیخیال بیرون رفتن بشم چون هرچی فکر می‌کنم میبینم نمی‌تونم بیخیال حذف حجاب بشم. ولی حالا جدا از اون نگرانی قبل از اقدام، در حین عمل خیلی شارژم می‌کنه، واقعا بعضی وقتا چنان شعف پیروزی بم دست میده احساس می‌کنم فاتح خیابونم.
 امروز بعد مدتها هوا خیلی خوب بود. برای سونوگرافی تا گیشا پیاده رفتم انگیزم این بود که بعدش تو گیشا تو یه کافه‌ای بشینم قهوه و شیرینی بخورم. که البته این انتظار کاذب که همه جا پر از کافه‌ست مال مدتها مرکز شهر نشینیه. یادمه یبار دیگم بالای یوسف آباد یه ساعت باید معطل میشدم فکر کردم برم تو یه کافه‌ای بشینم. صبح بود. تا میدون کلانتری رفتم و کافه‌ایم در کار نبود خیلی تعجب کردم چون دور و ور خونمون تو هر کوچه یه کافه بود این ذهنیتو بسط داده بودم به کل شهر(البته شانس اوردم کافه ای هم نبود چون تا مسیرو برگردم چیزی از اون یه ساعت نمونده بود). ولی امروز راستش فکر کردم هیچ جام که خبری نباشه گیشا دیگه حتما کافه هست! من اولین کافی‌شاپ زندگیمو همونجا رفته بودم. تابستون سالی که قرار بود بریم دبیرستان با شقایق رفته بودیم. یه کافه باریک بود به اسم نقرآبی دیواراش نقره‌ای بود دور تا دور سقفش یه نوار نئونی آبی روشن بود که انعکاسش تو اعواجاجای ورقای آلمینیومی روی دیوار یه نور آبی خطخطی شده بود و انعکاسشون تو شیشه عینک شقایق یه چیز عجیبی بود که چشمام روش قفل میشد انگار هیپنوتیزم شدم. اون فضا برام  یه جور دلهره‌آوری بود، خیلی یخ و خیلی عصبی! شقایق اسنک سفارش داد. اولین بار بود با این پدیده آشنا میشدم خوبیش این بود که ما پول تو جیبی خیلی کمی داشتیم که به ساندویچ و غذا و اینا نمی‌رسید، خوشحال شدم که فهمیدم می‌تونیم همچین چیزی بخوریم. ولی یادمه که حالت شقایق توی اون کافه‌هه رفته بود رو مخم، هم معذب بود هم انگار یه احساس افتخاری داشت. شاید همین برداشتم باعث شد کلا نسبت به «اسنک» ازون ببعد یه گاردی داشته بشم.
 حالا خلاصه داشتم امروزو میگفتم که اون یک سوم پایینی گیشا خبری از کافه مافه نبود یا به چشم من نخورد. ولی داشتم می‌رفتم به سمت مترو نبش اتوبان بلخره یدونه ازین قهوه فروشیای سرپایی به تورم خورد. (برای ثبت در تاریخ یه لیوان لته که از دکه گرفتم شد چهل هزار تومن!) ولی شاد شدم تازه قهومو که گرفتم برگشتم دوباره سر گیشا چون یادم افتاد اونجا یه پیراشکی فروشی به چشمم خورده بود. خلاصه وقتی داشتم میرفتم سمت مترو شرایطم از این قرار بود که تو نور کج غروب پیراشکیمو سق میزدم و لیوان قهوه دستمو گرم میکرد و چنان احساس رضایتی داشتم از شرایطم که یه اشکیم تو چشمام جمع شد.

هیچ نظری موجود نیست: