من عمرمو با خیال راحت به بطالت میگذرونم، نگران گذر زمان نیستم معمولا . خود بطالت مضطربم نمیکنه حق خودم میدونمش. ولی این دو ماه ماجراش فرق داره، انگار زمان در اطرافم جاریه و من عین یه تیکه سنگ سنگین به زمین چسبیدم. استراحت نمیکنم انگار کلا ناتوانم از تکون خوردن. زندگیم تو بی برنامگی و بی حاصلی و بیانگیزگی و بی هیچی داره مثل یه غبار بی هدف محو میشه. این دیگه مضطربم میکنه. مهمتر از همه اینه که نمیدونم چیم الان؟ بی انگیزم؟ نا امیدم؟ بیحالم؟ تنبلم؟ چیم؟ هر جوابی به خودم میدم بنظرم بی معنیمیاد.
الان دو روزه اینترنت خونمون که مودم ایرانسله قطعه من نمیتونم تصمیم بگیرم زنگ بزنم بگم این اینترنتی که پولشو دادم چرا قطعه؟ هر موقع به این اقدام فکر میکنم دلشوره میگیرم. بلخره عزممو جزم کردم دوبار زنگ زدم وسط تماس قطع شد! دیگه برا امروز تعطیلم. اینجوریه حد ناتوانیم. ظاهر امر ردیفهها. باطنش به این روز افتاده. شبیه این پرتقال درشتا که وازش میگنی توش خشک و چروکه.
یکی دیگه برام تعریف کنه این حالشو بش میگم ورزشو جدی بگیر برنامه بریز برا روزات، سعی کن سر وقت بخوابی. ازین جور راه حلا برا مردم بنظرم میرسه. برا خودم نمیدونم چجوری تجویزشون کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر