پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

یک روز به شیدایی یا روز قبل از سفر خود را چگونه گذراندم

فردا راهی سفریم
سفر گرجستان
وسط یک درماندگی و بیحوصلگی عجیب و بی‌موردی هفته‌ی پیش یکهو قرار شد. اصلن از سر همین بی حوصلگی بود  شاید که قرارمان واقعن تبدیل به قرار شد. انگار حال مقاومت کردن در مقابل وسوسه‌ی سفر را نداشتم. یا انقدر خالی بودم که اولین پیشنهاد پرش کرد. بهرحال یک هفته‌ای تصمیم به سفر گرفتن اتفاق پوکی بود برایم. خیلی مطمئن بودم که از حرف خالی جلوتر نمی‌رود ولی خب یک وقت هم دیدی که پاشدیم رفتیم دوتایی . چرا که نه. دوتا در عرض اولین صحبت تلفنی شد سه تا. چهارمی را بهش امر فرمودیم. گفتیم  هفته‌ی دیگر مسافری. گفت نه. گفتیم چرا. مسافری. فردایش پنج تا شدیم و پسفردایش شش تا. سه تا هم که در گرجستان منتظرمان بودند. میشود سفر نه نفره. سفر قبلی گرجستان هم نه نفره رفتیم. اصلن انگار گرجستان مال سفرهای نه نفره است. خب حالا انقدر جالب بود که از من بعید بود سفر به این جالبی بروم با این حالم. ذوق نداشتم. مطمئن بودم شدنی نیست. یک هفته‌ای سفر نه نفره‌ی برون مرزی را نمی‌شود برید و دوخت و پوشید. از دیروز متوجه شدم دارم مقاومت بیخودی میکنم در مقابل ذوق داشتنم. خوشحالم و برویم نمی‌آورم. امروز اصلن حتا نمیدانم آن بیحوصلگی و درماندگی عجیب و بی‌موردی که دچارش بودم چه حالی بود واقعن. درک نمی‌کنم خود هفته‌ی پیشم را. هیجان سفر اتفاق جالب و شدیدیست
ساعت چهار و نیم صبح است. رنگ گذاشته‌ام روی موهایم. منتظرم وقتش برسد  بشورمش.
امروز روز قبل از سفرِ کاملی بود. تا اینجای کار. اگر با گوش درد بیدار نمیشدم کاملتر هم میشد.
صبحی رفته بودیم ارز مسافرتی بخریم. سیصد دلار می‌دادند به هر مسافری از قرار دلاری حدود دو هزار و پانصد تومان. از ساعت ده و نیم رفتیم در بانک نشستیم مدارک را گذاشتیم روی میز. فرم‌ها را پر کردیم. چند نفری هم بجز ما بودند. ساعت یک، یک و نیم از بانک خارج شدیم با یک حواله‌ی سیصد دلاری در دست راست و سایر مدارک در دست چپ. معطلی بی موردی بود ولی بد نگذشت. دو کارمندی که با آنها سر و کار داشتیم واقعن آدم حسابی بودند. کار بلد نبودند ولی جدن آدم حسابی بودند. یعنی در تمام مدت واقعن داشتند تلاششان را می‌کردند. یک قسمت معطلی البته شاید تقصیر ما بود که نگفتیم پروازمان از فرودگاه تبریز است و  آقای بانکی اشتباهی حواله‌ها را برای فرودگاه امام پر کرده ‌بود. اصلن نفهمیدم احسان چطور یکهو یک وقتِ بی ربطی یادش افتاد بپرسد اینکه ما پروازمان از تبریز است مشکلی ایجاد نمی‌کند؟ و قیافه‌ی متصدی وا رفت. چرا نگفتین؟ نپرسیدین! خب من تا حالا پیش نیومده پرواز خارجی غیر فرودگاه امام داشته باشم. مام چمیدونستیم مهمه گفتنش شما که بلیطمونو دیدین. چک نکردم. فکرشو نمیکردم. آخه چطور از تبریز؟ خیلی مستاصل بود رویش اگر میشد یک اشکی هم می‌ریخت. دیر بود. کار بقیه مانده بود. سرش شلوغ بود، سیستمش کند بود. به برنامه  هم وارد نبود. یک پیرمردی هم بود که با حاج خانوم آمده بودند برای سفر کربلا ارز بگیرند. هر ده دقیقه یکبار با صدای بلندر از حاج خانوم می‌پرسید که چرا اینجا نشسته اند. - کی داره کارمونو میکنه؟ این یارو؟ برم ازش بپرسم چی شد؟ - نه شما بشینین دارن انجام میدن. جدن هر ده دقیه‌ها. هر بار با این یارو گفتنش متصدی می‌خندید. میگفت حاج آقا الان تموم میشه. یک سری مدارک بود که باید میرفتیم بیرون کپی میگرفتیم. متصدی بی آنکه اصلن به روی حاج آقا بیاورد رفت از دستگاه خود بانک برایش کپی گرفت. صحبتش را هم نکرد اصلن، برویشان هم نیاورد. آدم حسابی بودند جدن. یک‌جوری آدم حسابی بودند که  خوب بود در فیلم اصغر فرهادی یک نقشی  می‌داشتند. بعد از بجا آوردن مراسم بانک ضعف کرده بودیم. بی صبحانه رفته بودیم به قصد کار نیم ساعته. از غذافروشی سر کوچه کباب گرفتیم. آن هم خیلی با صفا بود به نظرم. خود غذا فروشی یک محیط خیلی کوچکیست که در سه سال اخیر شیشه‌بری و بعد از آن سبزی فروشی و بعد از آن دفتر فنی  و حالا غذا فروشی شده. کار این یکی به نظرم گرفته. از این غذا فروشی‌ها که هر روز یک پلو خورش روز  دو جور کباب دارند. یک خانواده‌اند، زن و شوهر و دخترشان. بنظرم تمام کسبه‌ی محل هم نهارشان دیگر به امید اینهاست.
بعد از ناهار یک سری خرید داشتم. چند تا جوراب و ساقی که زیر شلوار بپوشم و کلاه و زیرپوش. دوست داشتم یک چیز ترش جذاب هم برای ندا بگیرم که عشق ترشی دارد و در مملکت غریب لابد بی لواشک مانده. کل این چیزها را احتمالن همین حول و حوش چهار راه ولیعصر و فوقش میدان ولیعصر می‌شد جور کرد ولی من شال و کلاه کردم به قصد تجریش. یعنی از قبل فکرش را کرده بودم که تجریش میروم اینها را میگیرم چون آنجا در یک محیط فشرده‌ای همه‌شان موجودند لابد، بهناز را هم می‌بینم. در اتوبوس هم خوش گذشت. دوتا دختر با هم سوار شده بودند یکیشان نشسته بود پهلویم، آنیکی هم روبرویم. این دوتا حرف زیاد داشتند باهم. از انتقاد و پیشنهاد به هم گرفته تا تعریف ماجرای تلفن جعفر و هیجان برای اسبهای دسته‌ی سینه‌زنی. روبرویی یک مدت هم با شوهرش تلفنی صحبت کرد. خیلی چسبید. انقدر که فضولی و سر در آوردن از کار غریبه‌ها در اتوبوس من را سرحال می‌آورد دوش آبگرم سرحالم نمی‌آورد. جدن.
بازار تجریش هم خوش گذشت. بازاری که واردش شوی با بوی سبزی خورد کرده و ترشی و عطاری اشباع شوی کلن بازار خوشحال کننده‌ایست. بهناز نیامد ولی بر خلاف انتظارم خرید خودش به تنهایی لذت لازم را داشت. من آدم خرید گریزی هستم و همیشه بنظرم میرسیده خرید از من زیادی انرژی میگیرد. خسته‌‌ام میکند. حوصله‌ی حرف زدن با فروشنده‌ها و قیمت پرسیدن و چانه زدن هیچوقت نداشته‌ام. یکهو ولی امروز دیدم که خیلی هم راحتم با تمام اینها. خیلی هم دارم کیف می‌کنم. شانس من فروشنده‌های بانمکی هم هی به تورم می‌خوردند. اصلن انگار قابلیت دار شده بودم در یک بخشی که فکر میکردم مطلقن به من ربطی ندارد. انگار گذر سالیان، همین سالیانی که از خرید کردن فرار کرده بودم در من پخته بود این قابلیتم را. قبلن هم یکی دوبار این احساس را داشته ام. یکبار وقتی بعد از پنج شش سال شنا کردم و یکهو دیدم که چقد انگار درست دارم شنا میکنم در حالیکه آخرین بار همان پنج سال پیشش بجای شنا فقط مثل علیل‌ها دست و پا میزدم. یکبار هم در مورد سه تار که آنهم وقتی بعد کلی سال، شاید ده سال یا بیشتر، دستم گرفتم خیلی بهتر از آخرین بار بلد بودم چطور باید راحت انگشت‌هایم را روی پرده‌هایش بلغزانم  و فرز باشم در نواختنش. حالا در مورد خرید و معاشرت با اجتماع هم انگار همین شده بود امروز. شاید هم رمزش در تنها بودن بود. وقتی با کس دیگری باشم نصف مغزم دارد به عکس‌العمل‌های ذهنی او درباره غلط بودن خریدم فکر می‌کند انگار. انقدر بعد از خرید پر انرژی بودم که تعارف قهوه‌ی بهناز را در هوا زدم.  تاکسی را هم اشتباه سوار شدم. اینبار به تور یک سری آدم بی بخار افتاده بودم که حال نداشتند جواب آدم را بدهند که کجا باید سوار شد ولی خوب کردم که رفتم. خیلی هم چسبید. برگشتنه سراغ کلاژ هم رفتم. سوغاتی کلاژی هم خریدم. محبوبه را هم دیدم. محبوبه بنظر من جزو شدیدترین شانس‌هاییست که کلاژ آورده. حدود ساعت ده که خانه بودم نمی‌دانستم با آنهمه انرژی قرار است چکار کنم. البته باید میدانستم چون به اندازه یکروز کامل کار مانده بود. ساکهایمان را نبسته بودیم، رنگ مو و حمام و نظافت و همه کارم مانده بود.حالا این کارها تمام شده. ساعت شش صبح است.دیگر فردا شده تقریبن. بنظرم خوابیدن کار بی موردی میرسد. هفت ساعتِ مفصل در اتوبوس تا تبریز وقت دارم برای خواب

۵ نظر:

Mute Vision گفت...

چه پست شادی بود ! مرسی دلمون باز شد :)

Mute Vision گفت...

چه پست شادی بود ! مرسی دلمون باز شد :)

لیتیوم گفت...

خوب قاعده‌اش اینه که الآن توی بلاد کفر باشی و بهت خوش بگذره.
حالا، اول اینکه من بارها گفتم و بازم میگم که پویا عالی می‌نویسه. رسما هر خط رو که می‌خونم له‌له میزنم برای خط بعد و پست هرچه طولانی‌تر شعفم بیشتر.
این رو از مسئولان امر میخوایم که بیشتر کنند زمانش رو، کیفیت که کاملا راضی کننده و هرکی بگه نه خوب نیست با پشت‌دست میزنم تو دهنش
حالا شاید سوال پیش بیاد که چرا انقدر تعریف و خوب حالا یه لایک میزدی و میرفتی. نمیشه! ینی من برای خودم وظیفه تعیین کردم که تا میتونم و جا داره کامنت بذارم تو وبلاگ‌هایی که دوست دارم. دوست دارم این کامنت‌ها منو به نویسنده وصل کنه. که بگم آره پویا رو من میشناسم و فلان.

دوم هم داشت ولی انقدر بین کامنت نوشتن و خوندن پست فاصله افتاد (حضرت پدر کار داشتن باهام) که همه‌اش پرید

سوم یادم اومد چی میخواستم بگم. میخواستم بگم نوشتارت مثل کارهات خیلی خوبه...اصن یه وعضی

Pooya گفت...

وااااا! لیتیوم! اغراق نکن بابا من که البته خوشم میاد ولی خیلی دیگه داری حال میدی :)

نیوشا حکمی گفت...

خیلی خوب بود! لذت بردم :)