از درد مچ نمیتوانستم بخوابم. جای درستی برایش پیدا نمیکردم، هر جور میخوابیدم دستم جای بدی میافتاد. صدبار فرض کردم که چه خوبست شالی دستمالی چیزی ببندم دور مچم و خلاص شوم ولی خوابآلودهتر از آن بودم که حتا لای پلکم را باز کنم چه برسد به بلند شدن و چراغ روشن کردن و جستجو کردن و بستن دست و...
خواب دیدم یا تصور کردم؟ نمیدانم.
زنده بود.
در همان تعلیق کلافه کنندهٔ بین خواب و بیداری لابد همین درد مچ یادم انداخته بودش.
طبق معمول معذب بودیم پیش هم از دروغهایمان. دروغ یا چاخان یا هرچه هست. من نارنگی پوست میکندم. او نشسته بود و نگاه میکرد.
در همان تعلیق کلافه کنندهٔ بین خواب و بیداری لابد همین درد مچ یادم انداخته بودش.
طبق معمول معذب بودیم پیش هم از دروغهایمان. دروغ یا چاخان یا هرچه هست. من نارنگی پوست میکندم. او نشسته بود و نگاه میکرد.
چهرهاش مبهم بود ولی مچ دستش را با دست دیگر گرفته بود. انگشتان دستی که مچ دردناک داشت، با ناخنهای از ته جویده شدهشان در حالت نیمه خمیدهای ثابت مانده بود انگار که از ازل اینجور قالبریزی شده باشد.
یک فرم سفت که تصور من را از فرم انگشتان جامعهٔ کاراته کاران شکل داده بود. فقط بهمین دلیل که شقایق دستش را اینطور میگرفت و زمانی کاراته کار بود.
قلبم فشرده بود از دستش که زندگی را بیخودی، شوخی شوخی، جدی گرفته بود زیادی.
عصبانی بودم از دستش که اینهمه خودش را تخفیف داده بود در زندگی.
به همین بلاتکلیفی هستم با خودم هنوز.
اشتباه او این بود که جدی گرفته بود یا اشتباهش این بود که شل گرفته بود؟
دندانهایم را بهم میفشردم و سعی میکردم ببخشمش.
اشتباه او این بود که مرده بود.
اشتباه او این بود که اشتباه کرده بود که مرده بود.
چقدر گذشته؟
چقدر گذشته؟
از مردنش؟ نمیدانم. 2 سال؟ کمتر؟
از ندیدنش؟ ۱۰ سال؟ بیشتر؟ کمتر؟ یادم نیست
ما مرده بودیم برای هم.
جدن؟ مرده بودیم برای هم؟
پس چرا اینهمه زنده است وقتی مینشیند روبرویم؟ با این چشمهای معذب و مصممش...
چرا انقدر عصبانیم از دستش؟
ما مرده بودیم برای هم.
جدن؟ مرده بودیم برای هم؟
پس چرا اینهمه زنده است وقتی مینشیند روبرویم؟ با این چشمهای معذب و مصممش...
چرا انقدر عصبانیم از دستش؟
از دست مردنش؟ یا از دست زندگیش؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر