- قبلش شبیه سال نو شدن نبود اصن حسم امسال. انگار شبیه تعطیلاتی بود که در راهه مث مثن تعطیلیای خرداد یا بهمن یا عاشورا. احسان گفت سال نو شدن چی هست اصن؟ احسان اینجوریه، تاریخ و مناسبت تاریخی براش بیمعنیه، بیاهمیته، تولد مثلن، یا سالگرد، منم مث خودش کرده، دیگه برام بیمعنیه متولد روز خاصی بودن یا سالگرد ازدواج رو در روز خاصی تبریک گفتن. اینکه چند سال گذشته چراها! همیشه عجیبه ۳۲ سال!! ۱۵ سال گذشته از روزی که داشجو شدم؟!! ۶ ساله ازدواج کردیم؟! ولی اینکه چندم چه ماهی شد که اینطوری شد دیگه بیمعنی شده برام مث احسان شدم ینی فکر میکردم که مثل اون شدم، تا لحظه تحویل که به سنت خانوادگی نگرش داشتم سر سفره هفسین فکر میکردم چیکار میکنم؟ برام چه اهمیتی داره؟ ادا در میارم؟ ادا در اوردن در زندگی چیز ترسناکیه. همیشه ترسیدم از «نکنه ادا در میارم» بودگی. همیشه. حالا هم برام بیمعنی بود. بعد ولی در لحظه تحویل زرت اشکم سرازیر شد. مثل مامانم. مثل خالم. مثل مادربزرگم! گیج شدم! عجیبه چیزی که فکر میکنی اصلن نیستی باشی. اینکه اشک از کجا اومد و چرا اومد رو خودمم نفهمیدم. ولی واقعیت این بود که اومد.
- شماها رو نمیدونم ولی دور و ور من سال نود سال پر وصلتی بود! جدی میگم. برا خودم نهها! برای دور و وریام، برا کسایی که میشناسم. ینی آماری که الان یادم میاد ۷ زوجه. احتمالن خوب فک کنم به ۱۰ هم برسه آمارم.
- شل کردم که بنویسم. سخت شده بود نوشتن. انگار قرار بود بیانیهٔ حزب باشه. حالا شل کردم ولی خودش سفت شده اون تو. میخراشه تا در بیاد. اولش اینجوریه.
- ۵ روز به بطالت گذروندم. ۵ روز باطل در همین ۵ روز اول سال. کلن تعطیلات بیبرنامه، بیکاری برای من مثل سمه. ولی ازون سما که به شدت قبلش براشون ذوق دارم. هنوز خودمو نشناختم بعد اینهمه سال که برای ۱۳ روز تعطیلی عید به اندازه سه ماه تابستون برنامه ریختن کار همیشگیمه. اونموقعیم که قرار بود سه ماه تابستون تعطیل بشیم برنامه هام اندازه ۱۲ ماه سال بود. هیچوخ نشد. هیچوخ همت کافی نداشتم برای شدنش. قصدم این بود که امسال به تمبلیم غلبه کنم ولی وا دادم طبق معمول. فعلن تمبلی برندس.
- یجور پلیس درونی دارم. خیلی متعصب و خشکه مقدس. دائم در حال بکن نکن و عصبی. بدبختی اینه که جز من کسیو نداره که بپاد. راه در رو نداره خستم از دستش. ولی همین پلیس باعث میشه حرفیو که قبول نداشته باشم هرچی زور بزنم نتونم بگم. کاری که با اصولش سازگار نیس از دستم بر نیاد حتا وقتی فحش میدم هم حواسش هس فحشه چیزی باشه که واقعن بهش باور دارم در مورد طرف مقابل. مثلن اگه فک میکنم که طرف در حد مهلک و خانمان سوزی فهم و شعور نداره و زندگیمو تباه کرده بازم نمیذاره چیزی جز نفهم و بیشعور بش بگم هر چند که تو اون شرایط فجیع این دو واژه خنده دار باشه کاربردشون بعنوان فحش. همین پلیس وقتی مینویسم حواسش هس که کلمهای رو که تو سرم میگم تایپ کنم. مثن اگه در این لحظه به مثلن میگم مثلن اجازه ندارم بنویسم مثن. پس اگه به خب گفتم خو حتمن تو کلم همونجوری گفتم. حالا ضایع یا هرچی. جوابگوی چن تا پلیس بایس باشه آدم؟ خودم یه پلیس خفن دارم برا هف پشتم بسه.
- کلن همون قد که از بالا به ملت نگا کردن حال میده مورد از بالا دیده شدن حالگیریه. حال گرفته شده رو ئم نمیشه پس داد به این زودی. بدیش اینه.
- شاید وحشی باشم اما وحشی ها را دوست ندارم.
- بازم که شد بیانیهٔ حزب :| این وبلاگ بزودی ازین حالت درآمده و به حالت دیگری در خواهد آمد. دست کم میتونم امیدوار باشم. امیدواری کار خوبیه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر