اینکه دائم در حال شمردن شدیم خطرناک نیست؟
شبیه شروع یه بیماری روانی ترسناک، غیر قابل کنترل و رو به رشد؟
اینکه چند سال گذشته، چند بار انجام شده، چند روز گذشته، چند کیلو اضافه شده، چند هفته، چند سانت بلند شده، چند دقیقه، چند طبقه، چقدر مانده، ثبت و ضبط این عددها بعضی وقتها من را میترساند.
انگار قنایماند. مدالند، اخطارند، هر چه هستند حیاتی شدهاند برایمان. حرص میزنیم برای جمع آوریشان.
اینها را دیروز نوشته بودم. همان دیروز ولی نظرم عوض شد. در زندگی مقیاسهایی هست که با کله میکوبدت به دیوار.
بله مقیاس است، واحد سنجش، یکهو یکبار مفهومی را بتو میرساند که جور دیگری نمیفهمیدی. خاصیتش همین شوکهایگاه بهگاه است.
دیروز مستندی نشان میداد از زندگی هنری سوسن تسلیمی در سوئد، کامل ندیدم داشتم کتابی ورق میزدم. سوسن تسلیمی را دوست داشتم قدیمترها، که هم من بچهتر بودم هم او را بیشتر میدیدم. بعدِ سالها یکی دو سال پیش فیلمی دیدم که کارگردانی کرده بود، توی ذوقم خورد، از چشمم افتاد، برای همین نمیتوانستم بنشینم با دقت نگاهش کنم، مهمان بودیم، به کتاب صاحبخانه نگاه میکردم و از گوشه چشم مراحل مهاجرت سوسن تسلیمی را میپاییدم.
داشت تعریف میکرد که خودش را به آب و آتش زده تا به یک شهر دور افتاده نفرستندش، میخواست کار تئاتر کند، از آن طرف یکی دیگر میگفت بخاطر شیوه بیان سوئدی هنرپیشه مهاجر نمیتواند نقش غیر مهاجر ایفا کند در صحنه. چون غلط ادا میکند. یک سال و نیم چسبیده به زبان، زبان صحنه را میخواسته بلد باشد نه برای فهماندن منظور به بقال و صاحبخانه. برای همه نامه نوشته، میگفت حتا اینگمار برگمان! گفته من فلانیم، با بیساری کار کردم، خفنم. بعد یک مدت کار در پیت کرده در یکی دوتا تاتر، در حد بلیط فروشی مثلن، دیده که این راهش نیست. بعد میدانید چه کرده؟ نمایشنامه مدئا را برای اجرای تک نفره به سوئدی بازنویسی کرده، خودش کارگردان و نویسنده و بازیگر تمام نقشها شده به سوئدی! ۹ ماه تمام تنهایی تمرین کرده...
اینجا این ۹ ماه تنها تمرین کردن برایم خیلی تکان دهنده بود. این ۹ لازم بود تا بفهمم امید و اعتماد به نفس که اینروزها واژههای بیمفهوم و حتا ضد ارزشی شدهاند معنی دارد در زندگی انسان. میتواند باعث شود برسی به جایی که فکر میکنی باید رسید. ۹ ماه را که گفت کتاب را بستم. خیره شدم به صفحهٔ تلویزیون.
باورش برایم سخت بود. یک پایان نامه به زبان خودت در مورد چیزی که زندگیت را تغییر نمیدهد و در هیچ مرحله ایش تنها نیستی میخواهی بدهی ظرف ۴ ماه میرسی به پوچی و ناامیدی. طرف ۹ ماه تنهایی در غربت چه کرده؟ به چه امیدی؟ وقتی میگوید اولین هنرپیشه غیر اروپایی نقش اول بوده من فقط فکر میکنم یک هفته ازین موقعیت بَسَم بود برای بخشیدن عطای تمام قابلیتهایم به لقایشان. برای تا ابد بلیط فروش ماندن. من اهل تخفیف دادنم، اهل بیخیال آرزوها شدن. اهل ناامیدی. خیلی دلم میخواهد عوض شوم. الان حتا به نظرم میرسد اگر عوض نشوم قافیه را باختهام.
خلاصه میخواستم بگویم دیدم در این شمردنها گاهی شوکهایی هست برای آنان که میاندیشند. نه انکار کنندگان. و نه گمراهان
اینجا خوب است یکبار دیگر ابراز انزجار کنم از کاربرد غلط واژهٔ اعتماد بنفس که شبیه فحش شده. این روزها وقتی میشنویم طرف اعتماد بنفس دارد باید بدانیم منظور این است که پرروست، که معلوم نیست چطور رویش شده، که متوهم است، خود بزرگ بین است. خب این واژهها که هستند! همینها را بگویید. والا بلا اعتماد بنفس چیز خوبیست، انرژی حیات را تامین میکند، زندگی را غنی میکند، انقدر توی سر این واژه نزنید ترا بسر جد بزرگوارتان.
شبیه شروع یه بیماری روانی ترسناک، غیر قابل کنترل و رو به رشد؟
اینکه چند سال گذشته، چند بار انجام شده، چند روز گذشته، چند کیلو اضافه شده، چند هفته، چند سانت بلند شده، چند دقیقه، چند طبقه، چقدر مانده، ثبت و ضبط این عددها بعضی وقتها من را میترساند.
انگار قنایماند. مدالند، اخطارند، هر چه هستند حیاتی شدهاند برایمان. حرص میزنیم برای جمع آوریشان.
اینها را دیروز نوشته بودم. همان دیروز ولی نظرم عوض شد. در زندگی مقیاسهایی هست که با کله میکوبدت به دیوار.
بله مقیاس است، واحد سنجش، یکهو یکبار مفهومی را بتو میرساند که جور دیگری نمیفهمیدی. خاصیتش همین شوکهایگاه بهگاه است.
دیروز مستندی نشان میداد از زندگی هنری سوسن تسلیمی در سوئد، کامل ندیدم داشتم کتابی ورق میزدم. سوسن تسلیمی را دوست داشتم قدیمترها، که هم من بچهتر بودم هم او را بیشتر میدیدم. بعدِ سالها یکی دو سال پیش فیلمی دیدم که کارگردانی کرده بود، توی ذوقم خورد، از چشمم افتاد، برای همین نمیتوانستم بنشینم با دقت نگاهش کنم، مهمان بودیم، به کتاب صاحبخانه نگاه میکردم و از گوشه چشم مراحل مهاجرت سوسن تسلیمی را میپاییدم.
داشت تعریف میکرد که خودش را به آب و آتش زده تا به یک شهر دور افتاده نفرستندش، میخواست کار تئاتر کند، از آن طرف یکی دیگر میگفت بخاطر شیوه بیان سوئدی هنرپیشه مهاجر نمیتواند نقش غیر مهاجر ایفا کند در صحنه. چون غلط ادا میکند. یک سال و نیم چسبیده به زبان، زبان صحنه را میخواسته بلد باشد نه برای فهماندن منظور به بقال و صاحبخانه. برای همه نامه نوشته، میگفت حتا اینگمار برگمان! گفته من فلانیم، با بیساری کار کردم، خفنم. بعد یک مدت کار در پیت کرده در یکی دوتا تاتر، در حد بلیط فروشی مثلن، دیده که این راهش نیست. بعد میدانید چه کرده؟ نمایشنامه مدئا را برای اجرای تک نفره به سوئدی بازنویسی کرده، خودش کارگردان و نویسنده و بازیگر تمام نقشها شده به سوئدی! ۹ ماه تمام تنهایی تمرین کرده...
اینجا این ۹ ماه تنها تمرین کردن برایم خیلی تکان دهنده بود. این ۹ لازم بود تا بفهمم امید و اعتماد به نفس که اینروزها واژههای بیمفهوم و حتا ضد ارزشی شدهاند معنی دارد در زندگی انسان. میتواند باعث شود برسی به جایی که فکر میکنی باید رسید. ۹ ماه را که گفت کتاب را بستم. خیره شدم به صفحهٔ تلویزیون.
باورش برایم سخت بود. یک پایان نامه به زبان خودت در مورد چیزی که زندگیت را تغییر نمیدهد و در هیچ مرحله ایش تنها نیستی میخواهی بدهی ظرف ۴ ماه میرسی به پوچی و ناامیدی. طرف ۹ ماه تنهایی در غربت چه کرده؟ به چه امیدی؟ وقتی میگوید اولین هنرپیشه غیر اروپایی نقش اول بوده من فقط فکر میکنم یک هفته ازین موقعیت بَسَم بود برای بخشیدن عطای تمام قابلیتهایم به لقایشان. برای تا ابد بلیط فروش ماندن. من اهل تخفیف دادنم، اهل بیخیال آرزوها شدن. اهل ناامیدی. خیلی دلم میخواهد عوض شوم. الان حتا به نظرم میرسد اگر عوض نشوم قافیه را باختهام.
خلاصه میخواستم بگویم دیدم در این شمردنها گاهی شوکهایی هست برای آنان که میاندیشند. نه انکار کنندگان. و نه گمراهان
اینجا خوب است یکبار دیگر ابراز انزجار کنم از کاربرد غلط واژهٔ اعتماد بنفس که شبیه فحش شده. این روزها وقتی میشنویم طرف اعتماد بنفس دارد باید بدانیم منظور این است که پرروست، که معلوم نیست چطور رویش شده، که متوهم است، خود بزرگ بین است. خب این واژهها که هستند! همینها را بگویید. والا بلا اعتماد بنفس چیز خوبیست، انرژی حیات را تامین میکند، زندگی را غنی میکند، انقدر توی سر این واژه نزنید ترا بسر جد بزرگوارتان.
۲ نظر:
الان حتا به نظرم میرسد اگر عوض نشوم قافیه را باختهام.
والا به نظر من که اعتماد به نفس اصلن چیز بدی نیست! «اعتماد به نفس زیادی» است که مثل فحش میماند. من که همیشه از کارهای آدمهایی از این قبیل که تو تعریف کردی شوکه میشم و تاثیر میگیرم و به خودم میگم: آهان! اینجوری باید بود! باور میکنم که میشه خیلی جورهای دیگه ای که خیلی سخت و ناممکن به نظر میرسن هم بود. راستش این تاثیرها به تدریج باعث شده که به یه ذهنیت همیشگی و درونی برسم و اون اینکه آدم واقعن هر کار بخواد میتونه بکنه و تواناییش در همه هست و به قول معروف کار نشد نداره! هیچ هم شعار نیست. اگر هم هنوز چیزی که میخوام نشده، از همین تنبلی و ضعف اعتماد به نفس و پیدا نکردن راه مناسب بوده، نه اینکه بگم من اصلن نمیتونم و بیخیال بشم. برای همین هم پروژه های تغییرها و کارهای مختلفی که دلم میخواد انجامشون بدم همیشه تو ذهنم باز هستن و پیش خودم تلاش برای رسیدن بهشون رو همچنان ادامه میدم! حتا اگر تا آخر عمرم هم نشه بهشون برسم! تو هم به نظرم کار خوبی نمیکنی که هی به خودت انرژی منفی میدی و خودت رو محکوم و سرزنش میکنی. به نظرم کمبودها و ضعفها رو باید واقعبینانه پذیرفت، اما بعدش به دنبال راه حلهاش گشت. لزومن روش رسیدن همۀ آدمها به خواسته های مشابه، شبیه هم نیست. فقط باید باور کنیم که میشه و بگردیم دنبال راهی که برای خودمون ممکنش میکنه. همین! چقدر رفتم رو منبر اینجا :)
ارسال یک نظر