دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۴۰۱

دیفالت مود

هفته پیش مامانم یه عکس برام فرستاد از چیزی شبیه کارنامه که مال دوران آمادگیم بود. قبل ازینکه برم مدرسه. مربی آمادگی یه یادداشت مفصلی درباره ویژگیای اخلاقیم نوشته که خیلی برام جالب و عجیبه. تو خیلی از موارد میتونم بگم انسان بی‌تغییری بودم در طول زندگیم! ولی این درست نیست مثلا ده یا بیست سال پیش انقد که امروز با یادداشته منطبقم، اینجوری نبودم. ولی جالبه دیگه مثلا هیچوقت در زندگیم از بازی جمعی خوشم نیومده همیشه تو کار تک نفره بهتر بودم. واقعا ولی بیشتر از اینکه تعجبم درباره خودم باشه درباره خود مربیمونه که انقد مفصل و دقیق خواسته منو برا خانوادم توضیح بده و تحلیل کنه. ما مهدکودک شلوغی داشتیم واقعا برای تک تک اون بچه‌ها همچین تحلیلی ارائه داده اونم اون زمان! تو مهرشهر کرج. مهدکودک نونهالان یجایی وسط یسری باغ میوه بود. محیطش روستایی بود کاملا، من یادمه مامانم از یکی از باغای همسایه مهدمون شیر تازه دوشیده شده میخرید. خلاصه که این هفته این خانوم تقی‌خانی با دقت و حوصله و خساسیتش خیلی فکرمو مشغول کرد. دمش گرم واقعا!
اون ویژگی که ده سال پیش و بیست سال پیش با دوران مهدکودکم متفاوت بود میل به گوشه گیریه. من یه مدتی دیوانه‌ی معاشرت بودم. البته که حتما سن و سال هم دخیله ولی گمونم بیشتر سبک زندگیمونم باعث اون میل شدیدم به رفیق بازی بود. همین آمادگی نونهالان اگه پنجمی نبوده چهارمین مهدکودکی بوده که رفتم. ما مدام جامون عوض میشد، اولین باری که یه مدرسه آشنا رفتم که سال قبلشم همونو رفته بودم سال سوم راهنمایی بودم. تو پوست خودم نمیگنجیدم که اونجا با آدما آشنام و روز اول سال قراره چهره‌های تکراری ببینم. کل دوران دبیرستان که یه مدرسه بودم دیگه چنان احساس تعلقی به مدرسمون داشتم که تا سالها وفتی از جلوش رد میشدم دلم میخواست برم تو، انگار خونمونه! این جابجاییا منو خیلی مشتاق رفاقت و آشنایی کرده بود. موقع دانشگاه چنان ماجرای رفاقتا برام جدی و حیاتی بود که دلم نمیومد عضو هیچ اکیپی باشم همش احساس میکردم دسته‌ها و اکیپا دست و پامو میبندن چون میخواستم با همه رفیق باشم. همممه! نمیدونم کی و چطور فروکش کرد این میلم ولی یه موقعی بلخره سیر شدم و ریست شدم، برگشتم به تنظیمات کارخونه.

هیچ نظری موجود نیست: