پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

احسان همیشه دوبار زنگ میزند

در رگ و مویرگ‌هایم ولوله ایست. چیزی شبیه یورش مورچه‌ها. نفسم سنگین شده و دست و پایم می‌خارد. تنها نشانهٔ بصری دلشوره‌ام اما، حرکت احمقانه ایست که هر چند دقیقه تکرار می‌کنم: در یک حرکت ضربتی تلفن را بر می‌دارم و ریدایل را می‌زنم تا صدای از پیش ضبط شدهٔ خانومی را که خبر از خاموش بودن دستگاه مشترک مورد نظر می‌دهد بشنوم. کلافه‌ام از این صدا.

 مدام پیش خودم فکر می‌کنم که تمام این نگرانی و دلشوره بیخودیست. مثل همیشه کاذب است. هوچیگریست. دیوانه ام. دیوانه ام. یکی دو ساعت دیگر نشسته‌ایم کنار هم شام می‌خوریم. ماکارونی دست پخت ندا. همزمان با این دلداری بی‌منطق منظرهٔ ماشینی را تصور می‌کنم یا شاید هم یک موتوری، که با سرعت احمقانه‌ای به احسان نزدیک می‌شود. تصور اینکه چقدر باید در وضعیت وخیمی باشد که صبح تا بحال تلاشی برای تماس با من نکرده بامنطق بیشتر جور در می‌آید. کسی نمی‌داند کس و کارش کیست. کاش دست کم زنده باشد. یعنی غیر از این هم ممکن است؟ یعنی چی که کاش دست کم؟ منظورم چیست؟

 تا همین بیست دقیقه پیش داشتم در کوچه از سوز سرما و جیش حاصل از سوز به خودم می‌پیچیدم و با خوش باوری نقشهٔ خیانت آمیز لبو خوری تک نفره برای خودم می‌چیدم که البته بساط لبو فروش سرجای همیشگی‌اش نبود و نقشه‌های خیانت آمیزم جای خود را به دلسردی وفادارانه داد، منظرهٔ کتری جوش را در خانه مجسم کردم و چای که بخار از آن بلند می‌شود را صحنهٔ دل انگیزتری یافتم نسبت به لبو خوردن تنهایی در سرما و درحالیکه از شدت جیش سر پا نمی‌توانستم بند شوم و حتمن اگر بود و می‌خریدم کوفتم می‌شد در این وضعیت. گرفتید این وضعیت چه بود؟ جیش و سرما. می‌خواهم بگویم تا همین بیست دقیقه پیش آزاردهنده‌ترین فکرم از جیش داشتن فرا‌تر نمی‌رفت.

کلید را که انداختم در قفل خانه، دیدم یکدور چرخید، یعنی در قفل نبود، عجیب است چون تابحال ندیده‌ام احسان در را قفل نکند، یادم افتاد صبح که از خانه بیرون می‌رفتم فکر کرده بودم نهایتن ده دقیقه بعد احسان از راه می‌رسد، قفل نکردم. بهم کوبیدم و رفتم. یعنی چه؟ احسان از صبح که برای کار نیم ساعته از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته؟ بعد از ظهر کلاس داشت و قاعدتن کلاسش هنوز نباید تمام شده باشد ولی اینکه در فاصله کار اداری نیم ساعتهٔ صبح و کلاس بعدازظهر به خانه برنگشته چیز عجیب و ترسناکیست. 
 جیشم در آستانهٔ ریختن است. یورش می‌برم سمت تلفن و همزمان دنبال سرنخی می‌گردم که خلاف نظریه‌ام را ثابت کند، نشان بدهد که برگشته خانه ولی نشانه‌ها همگی حاکی از آنند که خودم آخرین نفری بودم که از خانه خارج شده. باقیمانده شیرینی ناپلئونی روی میز بد‌ترین گواهش است، من سهم خودم را خورده بودم این مال احسان بود.
 زن ناله می‌کند: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. د موبایل ست ایز آف. حرکات بعدیم روتین و طبق معمول است حمله به توالت و بعد بررسی یخچال و کندن لباسهای مزاحم. منظرهٔ جذاب کتری روی گاز حالا به شدت بی‌معنیست. منگم از استرس. تلویزیون و لپ تاپ را روشن می‌کنم. حواسم به هیچکدام نیست. تلفن را در دور‌ترین نقطهٔ خانه ول کرده‌ام و هربار با حرکات آکروباتیکی خودم را به آن می‌رسانم انگار زنگ زده باشد. تلویزیون را این کانال آن کانال می‌کنم. نه به قصد پیدا کردن برنامه‌ای فقط می‌خواهم یک کانالی باشد که صحبت از انتخابات پرشور کوفتی نیست. بشدت منتظر زنگ درم و همزمان فکر می‌کنم اگر سر ساعت همیشگی نیامد چی؟ به کی زنگ بزنم؟ کجا بروم؟ از کجا شروع کنم؟ جوابی ندارم. انگار جواب سوال‌هایم در منطقه‌ای از مغزم است که یک حباب در حال حاضر رویش را گرفته. یک حباب مزاحم.

زنگ در. زنگ در. بله دوبار

شادم؟ فقط تا زمانی که بسمت آیفون پرواز می‌کردم. این فاصله کافی بود برای آنکه زنگ در آهنگی بدیهی بخود بگیرد در مغزم. فکر کنم: پس چی؟ فکر کنم: از اول می‌دانستم. بخودم یادآوری کنم که دیوانه‌ام. یادم می افتد که استرس ارثیهٔ دست و پاگیر خانوادهٔ ماست و زندگی به روال عادی برگردد. انگار نه انگار. حالا شام می‌خوریم. ماکارونی دستپخت ندا

--------------------------------------------------------------------------------------------------
پ ن: بخش فارسی زبان رادیوی محلی بریزبن استرالیا این وبلاگ مهجور و فلکزدهٔ بی‌سر و ته را به شنوندگانش پیشنهاد کرد. چرا؟ حدس می‌زنم پست «پی او وی لاکپشتی» خیلی مهاجر پسند بود. حالا ولی من یک تبصره دارم برای آن پست: آدمهایی بر علیه روال متداول زندگیشان قیام کردند و زندگیشان را گرفتند کف دست خودشان و به زمین سفت نچسبیدند کل جمعیت مهاجر را تشکیل نمیدهند. یکسری هم هستند که نفس مهاجرتشان تسلیم است. آن‌ها بخودشان نگیرند. یا اگر گرفته بودند خب بگیرند و بجایش این تبصره را به دل نگیرند حالا.