شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

گره کور


تو یه خلصه ی بی حوصلگی و بی تکلیفی ناشی از پر تکلیفی بال بال میزنم.
یه روز فکر میکنم باید شاد باشم چون اصل قضیه همینه بقیه چیزا بهانس
فرداش یادم میافته که انگیزه برای شاد بودن فعلا ندارم چون همه ی زندگیم پا در هواس پس من افسردم
روز بعدش تصمیم میگیرم قشنگ همه چیزو تجزیه تحلیل کنم بلکه یه کاری بشه کرد که بتونم شاد باشم آخه اصل قضییه شاد بودنه ولی بعد که تجزیه تحلیلمو شروع میکنم میبینم عجب گره ی کور مزخرفیه همه چیز به یه عالمه چیزای دیگه بستگی داره که اونام همه پا در هوان و هزار تا شاید و اما دارن خلاصه هر چی بیشتر بش فکر میکنم بیشتر گره میخورم
موضوع اینه که بعد از مدتها یه احساس آشنای قدیمی اومده سراغم که خیلی وقت بود ازش قصر در رفته بودم ولی بالاخره دوباره پیداش شده. احساس ناتوانی و شکست میکنم. خیلی زیاد و واقعی. دلم میخواست بتونم دگمه ی پاز بقیه رو بزنم و خودمو برسونم برای اینکه عقب افتادم و اصلا حوصله ی دویدن ندارم
نمیدونم چی شد که یهو اینطوری شد خیلی وقت بود که همه چیز روبراه بود از همه چی کیف میکردم یعنی یاد گرفته بودم که بتونم کیف کنم خلاصه یه دوران طلایی بود که انتظار نداشتم تموم شه
من خیلی سعی میکنم؛ من جدی سعی میکنم که به هر چیز و هرکسی یه جور قابل توجیه وخوشایندی نگاه کنم.این نگاه هیچ وقت تو ذاتم نبوده ولی همیشه مجذوب آدمایی بودم که می تونستن در هر موقعیتی از یه زاویه ی جالب به قضایا نگاه کنن همیشه عاشق یه آدمایی بودم که تو هر نکته ی منفی یه مثبتی کشف میکنن و ازش کیف میکنن در حالیکه یه عمر تخصص خودم برعکس این بود. من هممممممیشه نکات منفی رو خیلی زود میگرفتم و ازش حرص میخوردم .بعد از یه مدت حسرت لذت بردن دیگران رو خوردن به این نتیجه رسیدم که خودم هم سعی کنم و سعی هم کردم و واقعا هم شد و من شدم یه پویای دیگه؛ یه پویایی که واقعا بلد بود کیف کنه و بلد بود متنفر نباشه و اینجوری شد که یه جور خوبی از خودم راضی شده بودم؛ البته از خود راضی شدن از عوارض این نگاه جدید نیس.بیشتر از عوارض اینه که آدم بخواد یکی دیگه بشه و بتونه.مثلا کسی که باباش قصابه و خودش از بچگی عاشق باباهای مهندس بوده اگه خودش یه بابای مهندس از آب در بیاد حتما از خود راضی هم میشه! دوس داشتنی نیس ولی قابل درکه! بگذریم
خلا صه که یهو همه چی گره خورد! تو یه موقعیت گره خورده ای گیر کردم که هر چی زور میزنم جهت مثبتشو پیدا نمیکنم. هر کاری هم میکنم از چپ و راست و بالا و پایین نگاه میکنم یه راه میونبر پیدا کنم که از این گره هه در رم نمیشه که نمیشه. شدم همون پویای قبلی.
راستش این وسط مشکلم این گره هه نیست! مشکلم اینه که دلم برای اون پویایی که ازش راضی بودم تنگ شده و حوصله ی این قبلیه رو اصلا ندارم! مشکل اصلیم اینه که یهو یادم رفته چجوری نگاه میکردم هرچی زور میزنم هم لمش دستم نمیاد
بدجوری احساس دیو بودن میکنم

هیچ نظری موجود نیست: