دوشنبه بود، رفته بودم خانهی مادربزرگم. رفته بودم که شب بمانم. این مادربزرگم را پزش را زیاد میدادم در گذشته، جزو باهوشترین و روشنفکرترین مادربزرگهای موجود درجهان بود. هنوز هم هست ولی هوشی که صحبتش را میکنم بطرز بیرحمانهای کدر شده. تمام تلاشم را میکنم که وقتی آنجا هستم نشانههایی برای نقض این کدورت پیدا کنم. خیلی وقتها هم پیدا میکنم، یک قسمتهای شفافی هنوز هست که دلم را خنک میکند. عادتهای روشنفکرانهاش را هم هنوز ترک نکرده، ساعات طولانیای که درخانه تنهاست، کتاب میخواند. رمان. رمانهای سنگین. شاید یادش نباشد سرگذشت قهرمان داستان چه بود، شاید مدتهای مدیدی روی صفحهی ۱۸ متوقف باشد روال خواندنش، روزها و هفتهها و ماهها. ولی این عادت تنهاییش است. صحنهی ثابت زمانی که میرسم خانهاش برداشتن عینک مطالعه از چشم و گذاشتن علامت لای کتاب است و واقعیت این است که این صحنه بنظر من یکی از زیباترین تصویرهاییست که یک مادر بزرگ میتواند ارائه بدهد.
یکی از شیوههای ارتباطیم با مادر بزرگ در روزهایی که با او تنها هستم نشستن پای سریال و صحبت کردن درباره اتفاقهاست. در خانهی ما تلویزیون به ندرت روشن میشود، روشن هم بشود برای فیلم سینمایی و نود و کلاهقرمزیست، ما با سریال هیچوقت کاری نداریم. بنظرم آدم را کودن فرض میکنند بدجور، لازم نیست تعقیبشان کرده باشی، هروقت تلویزیون را روشن کنی انقدر برای گروه سنی نونهالان ساختهاند که سریع دستت میآید کل ماجرای بیست قسمت گذشته چیست. در واقع بیزارم از سریالهای تلویزیون، ولی همین سریالهای مزخرف اسباببازی خوبیست برای بازی من و مادربزرگم. میروم در یک نقش عجیبی که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب میکنم. من خیلی آدم سکوتِ فیلم دیدنم. بیابرازم موقع تماشا. البته سالهای اخیر ترسو شدهام مواقع هیستریک فیلم ممکن است بپرم و جیغ بکشم ولی اظهار نظر مطلقن ندارم، نه تنها که اظهار نظر ندارم بلکه با اظهارنظرکنندهها هم به شدت چپ میافتم. ولی بازی ما برخلاف این اصول اخلاقیست. بازی اظهار نظر در مورد شخصیتها و اتفاقها با صدای بلند است، از هیچچیز نمیگذریم:
- مامانجون پسره انگار تو نخ این دخترس! آره؟
- آره خیلیم زشته. نباید به این بدنش.
- نبابا چرا بیچاره؟ خوبه که مامانجون.
- نه ببین دختره چه نازه، حیفه.
- مامانجون! این دختره نازه؟ این؟ کجاش نازه پسره که بهتره... آخ آخ ماشینشو دزدیدن!ای وای
- کی دزدید؟
- نمیدونم هنوز دزدو نشون نداده، آهان این! این دزدس...
خلاصه مکالمهای از این قبیل. به هر دو نفرمان خوش میگذرد. سریال هر کوفتی میخواهد باشد. اسباببازی خوبیست برای بازی مادربزرگ و نوه. بازی معاشرت. آن روز هم طبق معمول شام که خوردیم نوبت سریالبازی شد. روشن کردیم و نشستیم منتظر سوژه. سوژه ولی اینبار به بازی ما پا نمیداد. سوژه خیلی سنگین بود، همان دو دقیقهی اول بازی با هنگ من روی بازی عجیب غریب هنرپیشهی نوجوان سریال متوقف شد. ماردبزرگم میگفت: خلبازی در میاره. من ولی حتا تایید هم نتوانستم بکنم. یک آره و نهی ساده چه بود؟ نگفتم. از داستان که سر در نمیآوردم هیچ، ریتم تصاویر که تند بود هیچ، نماهای دوربین که خفن بود باز هم هیچ، بازی این پسر کفم را بریده بود، هی منتظر بودم گندش دربیاد، در نیامد ولی. خیلی عجیب بود کل کانسپت. اینکه هیچی از داستان ندانی و سر هم درنیاوری ولی بازی و تصویر کاری با تو کند که دهنت باز بماند. زیرنویس اعلام میکرد که قسمت آخر سریال وضعیت سفید را فردا شب ببینیم. این قسمت یکی مانده به آخر بود. آنشب سریالبازی من و مادربزرگم گل نکرد. مادر بزرگم وسط فیلم شب بخیر گفت و رفت خوابید. تا فردا شب که قسمت آخر بود سر احسان را خوردم انقدر از بازی پسر و ریتم تند سریال صحبت کردم. احسان هم هی میگفت سریال نعمتالله بود؟ چطور کسی نگفت؟ چرا ندیدیم؟ خب ما هر دو سر بیپولی با حمید نعمتالله در ذهنمان کلی عیاق شده بودیم، حالا دلمان سوخته بود که سریالش را از دست داده باشیم، شب که قسمت آخر را هم دیدیم بیشتر دلمان سوخت.
بعد از آن مدتها از این و آن سراغ میگرفتم ببینم کسی سریال را دیده یا نه. جواب اکثر افراد منفی بود، عجیب هم نبود، دور و وریهایم هم مثل خودم تلویزیون بین نبودند. بلخره کسرا پیدا شد که سریال دانلود شده را از شیوا گرفته بود و به من داد. اینجوری کسرا شد سفیر وضعیت سفید. شیوا هم شد سرچشمهی امور.
کیفیت سریالی که بدست ما رسید خیلی پایین بود، انقدر پایین که قیافهها هم معلوم نبود، فکر نمیکردم چنین کیفیتی اسیرمان کند، ولی کرد. ۴۲ قسمت ۴۵ دقیقهای را با همان کیفیت مزخرف دیدیم و خیلی هم بما خوش گذشت. یعنی اسیر که میگویم کم گفتهام، یکجورِ بیماری شدم.
با بهناز پیاده میرفتیم از ساعی تا ونک و برمیگشتیم. در یکی از این پیادهرویها صحبت سریال شد و سه روز بعد که پیادهروی بعدی بود کل سریال را دیده بود! آن هم تحت چه شرایطی؟ آنلاین. با اینترنت افتضاحِ موجود. به این ترتیب بهناز هم میشود وزیر اعظم وضعیت سفید. شاید هم ناخدا. از آن ببعد در پیادهرویها بالا رفتنه داشتیم برای هم تکههای سریال را تعریف میکردیم که هردو دیده بودیم، پایین آمدنه داشتیم ایراد میگرفتیم که اینجا را چرا همچین نکرد و آنجا را چرا آن را گفت بعد باز تعریف. حتا حسرت. بهناز گاهی از نقدهایی که خوانده بود و مصاحبههایی که دیده بود میگفت. بعد باز راجع به همه چیز اظهار نظر میکردیم. میدانم اگر بشماریم چند ساعت حرفش را زدهایم تا بحال، دیالوگ بازی کردهایم، حسرت عوامل را خوردهایم، بما میخندید. خودم هم خجالت میکشم.
نه که نشده باشد، شده بود گیر کنم در فیلمی، چندین بار ببینمش، مدام حرفش را بزنم، ولی خب فیلم دوساعته بود نهایتن، بیست بار هم میدیدمش میشد چهل ساعت. این خودش اصل فیلمش بیشتر از سی ساعت است. بعد تکرارش و گیر کردنش چنان حجم عظیمی از مغز و زندگی را میگیرد که تصورش سخت است. یعنی برای خودم هم سخت است. بقیه یکجوری مراعاتم را میکنند و برویم نمیآورند ولی خودم که میفهمم عادی نیست. در هر مکالمهای، هر مکالمهای یکجوری صحبتش را پیش میکشم. از هر آدم دوست و آشنا یا رهگذری یاد شخصیتهایش میافتم. تازه اینها قبل از این بود که کیفیت خوب و پشت صحنهاش از «آسمانها» به دستم برسد - اصلن ماجرای خود همین از آسمانها بدست آمدنش انقدر خفن است که من میتوانم تاریخ معاصرم را به قبل از دریافت و پس از دریافت آن تقسیم کنم- پشتصحنه را که دیدم بیچاره شدم. فهمیدم اینهمه که میگویم سریال سریال اصلن هنوز سریال را واقعن ندیدهام. انقدر ریزهکاری دارد، انقدر به جزییاتش دارند در آن نیم ساعت پشت صحنه میپردازند که نفسم بند آمد. یکجا از پشت صحنه هست که حمید نعمتالله به شخصی که بالای پلهها ایستاده میگوید که توپ پینگ پنگ را چجوری پایین بیندازد که پسری در پایین پلهها بگیردش. طرف هم تمرین میکند، بعد صحنهای که این اتفاق درش میافتد انقدر صحنهی شلوغ و پرماجراییست که ما که دیدهایم این تلاش پشت صحنه را و توپ پینگ پنگ برایمان هایلایت شده هم نمیتوانیم درست پیگیرش شویم که کجا افتاد و چه شد، یعنی خیلی حاشیهای بود این تصویر. تا این حد پرکار است.
یکی از شیوههای ارتباطیم با مادر بزرگ در روزهایی که با او تنها هستم نشستن پای سریال و صحبت کردن درباره اتفاقهاست. در خانهی ما تلویزیون به ندرت روشن میشود، روشن هم بشود برای فیلم سینمایی و نود و کلاهقرمزیست، ما با سریال هیچوقت کاری نداریم. بنظرم آدم را کودن فرض میکنند بدجور، لازم نیست تعقیبشان کرده باشی، هروقت تلویزیون را روشن کنی انقدر برای گروه سنی نونهالان ساختهاند که سریع دستت میآید کل ماجرای بیست قسمت گذشته چیست. در واقع بیزارم از سریالهای تلویزیون، ولی همین سریالهای مزخرف اسباببازی خوبیست برای بازی من و مادربزرگم. میروم در یک نقش عجیبی که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب میکنم. من خیلی آدم سکوتِ فیلم دیدنم. بیابرازم موقع تماشا. البته سالهای اخیر ترسو شدهام مواقع هیستریک فیلم ممکن است بپرم و جیغ بکشم ولی اظهار نظر مطلقن ندارم، نه تنها که اظهار نظر ندارم بلکه با اظهارنظرکنندهها هم به شدت چپ میافتم. ولی بازی ما برخلاف این اصول اخلاقیست. بازی اظهار نظر در مورد شخصیتها و اتفاقها با صدای بلند است، از هیچچیز نمیگذریم:
- مامانجون پسره انگار تو نخ این دخترس! آره؟
- آره خیلیم زشته. نباید به این بدنش.
- نبابا چرا بیچاره؟ خوبه که مامانجون.
- نه ببین دختره چه نازه، حیفه.
- مامانجون! این دختره نازه؟ این؟ کجاش نازه پسره که بهتره... آخ آخ ماشینشو دزدیدن!ای وای
- کی دزدید؟
- نمیدونم هنوز دزدو نشون نداده، آهان این! این دزدس...
خلاصه مکالمهای از این قبیل. به هر دو نفرمان خوش میگذرد. سریال هر کوفتی میخواهد باشد. اسباببازی خوبیست برای بازی مادربزرگ و نوه. بازی معاشرت. آن روز هم طبق معمول شام که خوردیم نوبت سریالبازی شد. روشن کردیم و نشستیم منتظر سوژه. سوژه ولی اینبار به بازی ما پا نمیداد. سوژه خیلی سنگین بود، همان دو دقیقهی اول بازی با هنگ من روی بازی عجیب غریب هنرپیشهی نوجوان سریال متوقف شد. ماردبزرگم میگفت: خلبازی در میاره. من ولی حتا تایید هم نتوانستم بکنم. یک آره و نهی ساده چه بود؟ نگفتم. از داستان که سر در نمیآوردم هیچ، ریتم تصاویر که تند بود هیچ، نماهای دوربین که خفن بود باز هم هیچ، بازی این پسر کفم را بریده بود، هی منتظر بودم گندش دربیاد، در نیامد ولی. خیلی عجیب بود کل کانسپت. اینکه هیچی از داستان ندانی و سر هم درنیاوری ولی بازی و تصویر کاری با تو کند که دهنت باز بماند. زیرنویس اعلام میکرد که قسمت آخر سریال وضعیت سفید را فردا شب ببینیم. این قسمت یکی مانده به آخر بود. آنشب سریالبازی من و مادربزرگم گل نکرد. مادر بزرگم وسط فیلم شب بخیر گفت و رفت خوابید. تا فردا شب که قسمت آخر بود سر احسان را خوردم انقدر از بازی پسر و ریتم تند سریال صحبت کردم. احسان هم هی میگفت سریال نعمتالله بود؟ چطور کسی نگفت؟ چرا ندیدیم؟ خب ما هر دو سر بیپولی با حمید نعمتالله در ذهنمان کلی عیاق شده بودیم، حالا دلمان سوخته بود که سریالش را از دست داده باشیم، شب که قسمت آخر را هم دیدیم بیشتر دلمان سوخت.
بعد از آن مدتها از این و آن سراغ میگرفتم ببینم کسی سریال را دیده یا نه. جواب اکثر افراد منفی بود، عجیب هم نبود، دور و وریهایم هم مثل خودم تلویزیون بین نبودند. بلخره کسرا پیدا شد که سریال دانلود شده را از شیوا گرفته بود و به من داد. اینجوری کسرا شد سفیر وضعیت سفید. شیوا هم شد سرچشمهی امور.
کیفیت سریالی که بدست ما رسید خیلی پایین بود، انقدر پایین که قیافهها هم معلوم نبود، فکر نمیکردم چنین کیفیتی اسیرمان کند، ولی کرد. ۴۲ قسمت ۴۵ دقیقهای را با همان کیفیت مزخرف دیدیم و خیلی هم بما خوش گذشت. یعنی اسیر که میگویم کم گفتهام، یکجورِ بیماری شدم.
با بهناز پیاده میرفتیم از ساعی تا ونک و برمیگشتیم. در یکی از این پیادهرویها صحبت سریال شد و سه روز بعد که پیادهروی بعدی بود کل سریال را دیده بود! آن هم تحت چه شرایطی؟ آنلاین. با اینترنت افتضاحِ موجود. به این ترتیب بهناز هم میشود وزیر اعظم وضعیت سفید. شاید هم ناخدا. از آن ببعد در پیادهرویها بالا رفتنه داشتیم برای هم تکههای سریال را تعریف میکردیم که هردو دیده بودیم، پایین آمدنه داشتیم ایراد میگرفتیم که اینجا را چرا همچین نکرد و آنجا را چرا آن را گفت بعد باز تعریف. حتا حسرت. بهناز گاهی از نقدهایی که خوانده بود و مصاحبههایی که دیده بود میگفت. بعد باز راجع به همه چیز اظهار نظر میکردیم. میدانم اگر بشماریم چند ساعت حرفش را زدهایم تا بحال، دیالوگ بازی کردهایم، حسرت عوامل را خوردهایم، بما میخندید. خودم هم خجالت میکشم.
نه که نشده باشد، شده بود گیر کنم در فیلمی، چندین بار ببینمش، مدام حرفش را بزنم، ولی خب فیلم دوساعته بود نهایتن، بیست بار هم میدیدمش میشد چهل ساعت. این خودش اصل فیلمش بیشتر از سی ساعت است. بعد تکرارش و گیر کردنش چنان حجم عظیمی از مغز و زندگی را میگیرد که تصورش سخت است. یعنی برای خودم هم سخت است. بقیه یکجوری مراعاتم را میکنند و برویم نمیآورند ولی خودم که میفهمم عادی نیست. در هر مکالمهای، هر مکالمهای یکجوری صحبتش را پیش میکشم. از هر آدم دوست و آشنا یا رهگذری یاد شخصیتهایش میافتم. تازه اینها قبل از این بود که کیفیت خوب و پشت صحنهاش از «آسمانها» به دستم برسد - اصلن ماجرای خود همین از آسمانها بدست آمدنش انقدر خفن است که من میتوانم تاریخ معاصرم را به قبل از دریافت و پس از دریافت آن تقسیم کنم- پشتصحنه را که دیدم بیچاره شدم. فهمیدم اینهمه که میگویم سریال سریال اصلن هنوز سریال را واقعن ندیدهام. انقدر ریزهکاری دارد، انقدر به جزییاتش دارند در آن نیم ساعت پشت صحنه میپردازند که نفسم بند آمد. یکجا از پشت صحنه هست که حمید نعمتالله به شخصی که بالای پلهها ایستاده میگوید که توپ پینگ پنگ را چجوری پایین بیندازد که پسری در پایین پلهها بگیردش. طرف هم تمرین میکند، بعد صحنهای که این اتفاق درش میافتد انقدر صحنهی شلوغ و پرماجراییست که ما که دیدهایم این تلاش پشت صحنه را و توپ پینگ پنگ برایمان هایلایت شده هم نمیتوانیم درست پیگیرش شویم که کجا افتاد و چه شد، یعنی خیلی حاشیهای بود این تصویر. تا این حد پرکار است.
بیایراد هم نیست، من حتا یک لیستی داشتم از ایرادهای سریال مشابه لیستی که در خود سریال عمه محترم و منیره درست کرده بودند برای اشتباهات همایون، ولی بعد، سریال که تمام شد، وقتی ما ماندیم و حوضمان، دلم میخواست خیلی بیشتر از این حرفها ایراد میداشت، انقدر که آدم اینهمه درش غرق نمیشد. بازیها اقلن اگر به این باور پذیری نبود ما حالا راحتتر بودیم. حالا همهی همهی بازیگرها هم فوقالعاده نبودند ولی قسمت عمدهشان که بودند. دوتا برادر هستند در فیلم، در نقش عمو و برادرزاده. این دو برادر چنان خوب بازی میکنند که بعضی وقتها ممکن است فکتان درد بگیرد انقدر که باز مانده. اصلن انقدر خوب که نتوانستهام تصمیم بگیرم که حمید نعمتالله شانس آورد اینها را پیدا کرد یا اینها شانس آوردند که نعمتالله انتخابشان کرد. حالا این دوتا که میگویم دیگر زیادی محشرند ولی بقیه هم خیلی خوبند به نظر من. بعد از این دو نفر نقش مادر بزرگ و بعد نقش پدر و بعدش (شاید هم قبلش) نقش منیژه بعد از آن نقش عمه محترم و شوهر عمه محترم و عمه احترام و منیره، اینها همه بنظرم شاهکارند.
مشخصهی اصلی فیلم تصویر خیلی باورکردنیایست که از سال شصت و هفت ارائه میدهد و داستانش انقدر پر از فضاهای شلوغ و پر حرف و پرکاراکتر که جگرتان حال بیاید. یک صحنهای که همان دو سه قسمت اول من را فرو کرد در حوض نوستالژی و درآورد صحنه ایست که خانواده جمع شدهاند در باغ برای فرار از موشک باران و دبلنا بازی میکنند، کسی که مهرهها را میخواند مزه میریزد، همه ولو شدهاند، دست و پاهایشان در هم است، نخود لوبیاها هم پخش است وسط اتاق و همه برای هم کرکری میخوانند.
از دیالگها بگذارید نگویم که هرچی بگم کم گفتم، اینهمه مسلسلوار دیالوگ هوشمندانهی واقعی فکر نمیکنم هیچ جای دنیا نصیب فیلم و سریالی شده باشد. این آقای مقدم دوست که فیلمنامه را نوشته هم یکی از عوامل بیچارگی من شده. خلاصه که خدا گرفتارش کنه اونکه منو اسیر کرد جوونیمو ازم گرفت طفلی دلم رو پیر کرد کبوووتریییی خسته منم...
* کل سریال پر از بازی با فیلمها و دیالوگهای معروف سینماست. من سوادش را نداشتم کشفشان کنم، در این پست قبلی یک حدسی زدهام ولی بهش اعتباری نیست شما اگر دیدید و فهمیدید بمن هم بگویید بیشتر کیف کنم.
* کل سریال پر از بازی با فیلمها و دیالوگهای معروف سینماست. من سوادش را نداشتم کشفشان کنم، در این پست قبلی یک حدسی زدهام ولی بهش اعتباری نیست شما اگر دیدید و فهمیدید بمن هم بگویید بیشتر کیف کنم.
* لابد بزودی دیویدی با کیفیتش به بازار میآید ولی اگر در بند کیفیت نیستید یکجاهایی مثل این برای دانلود یا دیدن آنلاینش هست.
۶ نظر:
واقعن شب يا اول صُبَم جون گرفت. مشكل اينه كه خواب از سرم پريد و فردا بايد 6/5 بيدار شم. پيشنهاد من اينه كه اينو براي يه مجله بفرست. يعني پيگيري كن حيقه چاپ نشه
منظور از فردا در واقع همين امروز 4 ساعت ديگه اس
مرسی آتسا ولی خیلی از زمانش گذشته. هفت هشت ماه پیش این سریال داغ بوده. الان با تاخیر زیادی برا ما داغ شده. بدرد مجله نمیخوره
به شکرانه این نعمت، پشت صحنهاش رو یه جایی آپلود کنید و فیضش رو بندگان دیگر خدا هم برسونید. اگر اینترنتتون کم سرعته بدید براتون آپلود کنن. این قدر دعای خیر برای خودتون می خرید که یعنی واقعا ارزش زحمتش رو داره :)
ضمنا بنده از عشاق سینه چاک عمه احترام هستم.
نبابا خیلی احساس خیانت بکنم. تالا که پخش نشده لابد براش یه نقشه ای دارن. اگه لینک خود سریال انقد تو اینترنت فت و فراوون نبود اونم نمیدادم.ولی خیلی راضیم که ادم عاشق سینه چاک عمه احترام باشه. منم عمه احترام از فیوریتامه. بخصوص اونجاش که راجع به محترم میگه این دختره خله از همون دختریشم خل بود. بعد به احمد میگفت پاشو برو شما حزب اللهی هستی از غیبت میبت خوشت نمیاد
ینی منم اصن صدا و سیما نمیبینم...اسباب کشی که کردیم (هنوزم درحال اسباب کشی هستیم و بعله کمرم خم شد) دیگه ماهواره رفت و اینترنت رفت و تلویزیون موند :|
حالا غرض اینکه یه سریالی هست شبکه دو میذاره به اسم سهمی برای دوست. هر شب و ساعت ۲۱:۳۰ میذارش...تا حالا هم سه قسمتش رفته... عاالیه پویا! عالیهها! مدتها بود طنز در این حد ندیده بودم
ارسال یک نظر