از اتوبوس غریبه پیاده شدم سوار اتوبوس هرروزی شدم. شهرک ژاندارمری، یکی از
بیحالترین و دیربهدیرترین اتوبوسهای جهان. با این وجود من در این
اتوبوسها راحتم. مثل خانهی خودمان. حالا من انقدر ساعتهای رفت و آمدم
نامنظم است که تقریبن هیچوقت چهرههای ثابت همیشگیای در کار نیست.
رانندهها را هم نمیبینم، بیتوجهم. با این وجود این اتوبوس متغیر با
آدمهای متغیرش و رانندههای ناشناختهاش در کل، کلیت آشنایی دارند. بفرما:
شاهد رسید، یک خانمی با کیسه خرید سبزیاش آمد نشست روبروی من و
شروع کرد به سبزی پاک کردن. از کف اتوبوس هم یک کیسه پیدا کرد برای
آشغالها. ببینید فقط من نیستم. برای همه مثل خانه خودشان است. اگر توالت
داشت هم مثل توالت خانهی خود آدم میشد. که هیچجا آنجا نمیشود، این یکی
میشد. در اتوبوسهای غریبه، آدمها غریبهترند. خیلی غریبنهترند. اصلن از
یک سری کرات دیگرند انگار. در اتوبوس ما همه زمینیاند.
صبح به دلیل مزحکی رفته بودم دادسرای انقلاب اسلامی، قرار بود برای دوستم سند بگذارم، یعنی او گفته بود بیا منهم گفته بودم ایول باشه. دادسرا رفتن بنظرم کار جذابی رسیده بود. نفهمیدم چرا جذاب؟ شاید از اثرات جدایی باشد. جدایی نادر از سیمین.
قبلش فکر کردم که با همین شال و مانتوی هر روزی بروم، نکند راهم ندهند و کار این دوستم لنگ بماند، بعد فکر کردم که بیخود کردند. همین هم بزور اینها تنم میکنم دیگر بیشتر کوتاه نمیآیم. با این وجود بی آنکه به رویم بیاورم کوتاه آمدم. مانتوی بلندتری پوشیدم به نسبت دیروز. مقنعه هم سرم نکردم ولی انداختمش توی کیفم. فکر کردم شاید یک وقت لازم شد.
وارد دادسرا که شدیم لباس خانمها سبکتر از مانتو و مقنعهی مشکی نبود. یعنی راحتترین فرم خانمهایی که آنجا در حیاط و راهروها در نقش متهم یا شاکی یا شاهد یا هر کوفتی اینطرف و آنطرف میرفتند یک مانتوی اداری با پارچه کلفت مشکی بود با یک مقنعه. تازه اینها اکثریت نداشتند اکثریت با چادر مشکیها بود. نگهبان که من را فرستاد تا از "محل مخصوص ورود بانوان" وارد شوم گفتم اینجا قرار است جلویم را بگیرند خوب شد مقنعه آوردم. نگرفتند ولی. فقط گوشی موبایلم را گرفتند یک شماره بجایش دادند. یک پلاک فلزی به شماره 511. احسان هم از پشت پرده داد زد پویا! گوشیهای آنها را هم گرفتم دادم به خانم نگهبان، دور هر سه یک چسب نواری پیچید گفت همان یک شماره بس است. احسان گفت اینجا داد میزنم پویا تو برمیگردی ملت فک میکنن اسم پسر بزرگهمو صدا میزنم.
هیچی کلن میخواستم بگویم اینهمه آدم با چادر و مقنعه مشکی هیچکدام مجبور نبودند بخاطر دادسرا اینها را بپوشند. لباس معمولیشان همین بود لابد. عجیب بود. عجیب و غمانگیز. اینجا ماییم که از کرات دیگر آمدهایم، با این اسمها و لباسها و رفتارهای عجیبمان. کاش میشد هر کسی در کرهی خودش زندگی کند. کنار کسانی که برای هم اینهمه غریبه نباشند.
صبح به دلیل مزحکی رفته بودم دادسرای انقلاب اسلامی، قرار بود برای دوستم سند بگذارم، یعنی او گفته بود بیا منهم گفته بودم ایول باشه. دادسرا رفتن بنظرم کار جذابی رسیده بود. نفهمیدم چرا جذاب؟ شاید از اثرات جدایی باشد. جدایی نادر از سیمین.
قبلش فکر کردم که با همین شال و مانتوی هر روزی بروم، نکند راهم ندهند و کار این دوستم لنگ بماند، بعد فکر کردم که بیخود کردند. همین هم بزور اینها تنم میکنم دیگر بیشتر کوتاه نمیآیم. با این وجود بی آنکه به رویم بیاورم کوتاه آمدم. مانتوی بلندتری پوشیدم به نسبت دیروز. مقنعه هم سرم نکردم ولی انداختمش توی کیفم. فکر کردم شاید یک وقت لازم شد.
وارد دادسرا که شدیم لباس خانمها سبکتر از مانتو و مقنعهی مشکی نبود. یعنی راحتترین فرم خانمهایی که آنجا در حیاط و راهروها در نقش متهم یا شاکی یا شاهد یا هر کوفتی اینطرف و آنطرف میرفتند یک مانتوی اداری با پارچه کلفت مشکی بود با یک مقنعه. تازه اینها اکثریت نداشتند اکثریت با چادر مشکیها بود. نگهبان که من را فرستاد تا از "محل مخصوص ورود بانوان" وارد شوم گفتم اینجا قرار است جلویم را بگیرند خوب شد مقنعه آوردم. نگرفتند ولی. فقط گوشی موبایلم را گرفتند یک شماره بجایش دادند. یک پلاک فلزی به شماره 511. احسان هم از پشت پرده داد زد پویا! گوشیهای آنها را هم گرفتم دادم به خانم نگهبان، دور هر سه یک چسب نواری پیچید گفت همان یک شماره بس است. احسان گفت اینجا داد میزنم پویا تو برمیگردی ملت فک میکنن اسم پسر بزرگهمو صدا میزنم.
هیچی کلن میخواستم بگویم اینهمه آدم با چادر و مقنعه مشکی هیچکدام مجبور نبودند بخاطر دادسرا اینها را بپوشند. لباس معمولیشان همین بود لابد. عجیب بود. عجیب و غمانگیز. اینجا ماییم که از کرات دیگر آمدهایم، با این اسمها و لباسها و رفتارهای عجیبمان. کاش میشد هر کسی در کرهی خودش زندگی کند. کنار کسانی که برای هم اینهمه غریبه نباشند.
بین قسمت زنانه و مردانه ی اتوبوسها یک میله هست. یک میله که قرار است باعث شود رفت و آمدی بین این دو قسمت صورت نگیرد. یک میلهی توهینآمیز که همه به توهینش عادت کردهایم و برایمان عادی شده. کمکم حتا به چشم هم نمیآید. در طرف دیگر اگر جا باشد همه به راحتی نادیدهاش میگیرند. مسافرها حق دارند نادیدهاش بگیرند. هر بار هرکس نادیدهاش گرفته دلم خنک شده ولی راننده بیخود میکند نادیدهاش بگیرد.تازگی رسمشان شده درِ عقب را برای خانمها نمیزنند موقع پیاده شدن. برایشان بدیهیست که همه خم میشوند از زیر میله رد میشوند و میروند از در جلو پیاده میشوند بنابراین از همه پول میگیرند کسی در نمیرود. این نادیده گرفتن میله کفرم را در میآورد. اتوبوس پر از پیرزن است. آنهایی هم که در ایستگاههای قبلی دولا شدند و از زیر میله رد شدند اکثرن مسن بودند. حالا من تصور میکنم که موقع پیاده شدن میایستم دم در عقب و میگویم نمیتوانم خم شوم. بگویم در عقب را بزن. ده بار در ذهنم دیالوگ خشمناکم با راننده را مرور کردم و نگاههای متعجب سایر مسافرها را که با راننده همدلترند تا من. نچ نچ و سرتکان دادنشان را. جملاتی حاکی از اینکه دختر جوون میگه نمیتونم رد شم! نمیتونی؟ ما که پیرزنیم میتونیم تو نمیتونی؟ با این وجود عزمم را جزم کردم که بی جر و بحث رد نشوم از زیر میله. اگر راه داشت اصلن رد نشوم. خب بابا اگر قرار بود رد بشویم باید میله نمیگذاشتند. نمیشود میله بگذارند بعد بگویند ندیدهش بگیر، بیا رد شو. پس اگر قرار است نادیده بگیریم بیخود اینهمه قر و قنبیل به خوردمان میدهند به بهانهی کاربرد آسانتر. هیچ چیزمان به هیچ چیزمان نمیآید. اینکه نشد. هر سال کل کاشیهای پیاده رو باید رنگشان عوض شود و به این مناسبت ملت عابر پیاده باید از وسط خیابان رد شوند چون پیاده رو در دست تعمیر است. ادا اطوارهایی که تویش مثلن میخواهند بگویند انسان راحتیش مهم است در حالیکه راحتی انسان اولین چیزیست که مهم نیست. نه تنها راحتی، ناراحتیش هم مهم نیست.
نزدیک ایستگاه که شد با یک حالت طلبکاری پاشدم رفتم پشت در عقب ایستادم. اتوبوس ایستاد، در عقب را زد، پیاده شدم. نه بحثی نه خم شدنی (نه بوقی نه امیرآقایی) نه هیچی. در عقب را خودش زد و من پیاده شدم.
۳ نظر:
نون چارکی سه عباسی. پنیر سیری دو عباسی. آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
عالی مثل همیشه :))
باید یک جایی این ها رو فهمید ، باید یک جایی یاد گرفت تا درست نگاه کرد . مرسی از این پست .
ارسال یک نظر