کلافهتر از من، خودمم در حال حاضر. قفسهی سینهام برای قلبم تنگ است انگار. همین دیروز سرحال و شکوفایی بودم در حد چهارده سالههای غرةالعین. همان مواقع سرحالی و پر انرژیای تازگی یک فکر احمقانهای هم میکنم مبنی بر اینکه یادم باشد که الان چطوری فکر میکنم. بنظرم میرسد رویش تمرکز کنم میتوانم وقتی حالم گرفته است آن اکسیر سرحالی را با یادآوری آن فکرها فعال کنم. همان موقع که این فکر را میکنم هم میدانم احمقانه است. با این حال تمرکز میکنم. سعی میکنم از بر کنم حالم را. جوری که بعدن مو به مو یادم باشد.
برخلاف معمول چراغهای سبز جیتاک زیادند، اکثرن هم اویلبل. چندتا آن وسط هستند که دلشان شور میزند دستشان ماهور، یا کورسو میزنند یا شور و حالی داشتهاند که ما نداشتهایم یا @هُمند یا از بالای اسمشان آدمکی خیره شده به من. گیج و گول نگاه میکنم. به نظرم میرسد با این چراغهای سبز کاری داشتهام میخواستم چیزی را چک کنم. یادم نیست چه را، در واقع که را. با کسی که یادم نیست کاری داشتم که یادم نیست.
مغزم پخش است، صدای تلویزیون مغزم را پخش میکند. من در زمینهی صدا در خانه همه چیز را به احسان واگذار کردهام. صدایی تولید نمیکنم تا جای ممکن. همین صداهایی هم که تولید میکنم خیلی وقتها بابتشان تذکر گرفتهام. صدای خش خش نایلونها، صدای تایپ، صدای خاراندن، صدای دنبال مداد چشم گشتن در کیف لوازم آرایش، صدای تقی که با فشردن انگشتان پا تولید میکنم، صدای صحبت با تلفن. احسان روی صدا حساس است. من خودم در خانهی پدری مثلن خیر سرم آدمی بودم که به صدا حساس است، بکن نکن میکردم سرِ صداها، از صدای خرما خوردن متنفر بودم، خرمای خیس، هنوز هم هستم ولی حالا به صدا حساسِ خانهی ما احسان است. موسیقی هم خوانده و حساسیتش جنبهی تخصصی دارد. صداهای خانهی ما در اختیار اوست.
مغزم پخش است، صدای دیالوگها و تبلیغها، توییتهای زیاد و بلافاصله، توییتهای دنبالهدار درباره اتفاقهایی که در اتاقک توییتر در جریان است و من در جریانش نیستم، در باره فوتبال امشب و در بارهی فردا که بیست و دوم خرداد است، خاطرههایی که روی سرمان هوار میشود، تصویرها و اسامی، اسامی قربانیان مرده، اسامی قربانیان زنده، استتوسهای فیسبوک، عکسها، آدمهایی که شبیه هنرپیشهها قرار است باشند، کی شبیه کدام سلبریتی؟ همه چیز مغزم را پخش میکند. تمرکز ندارم. کلافهام. جای قلبم کم است.
یک احساس آخرالزمانی برم مستولی شده. نمیدانم، فکر نمیکنم ربطی به دو هزار و دوازده داشته باشد، شاید هم آن ته مههای ذهنم متاثر باشد، چه بدانم؟ ولی یک احساسی دارم که انگار شاهد آخر دنیا قرار است باشم در همین سالهای نزدیک پیش رو.
این احساس امروز نیست، مدتیست، مدت مدیدیست، تازه کم کم ولی دارد برایم واضح میشود. چند روز پیش که در پیادهروی طاقانی راه میرفتم باد خنکی میپیچید از زیر دامن شلواری در پر و پایم، برگهای گرد درختها تکان تکانِ ریز میخورد، آب جوب تمیز و گوارا نبود ولی در جریان بود و صدا داشت. صدای آب میداد. مردم هم شاد و سرخوش نبودند ولی معمولی بودند. بودند. موشها که مشمئزکنندهترینند برایم هم میچرخیدند توی جوب. آسمان همان آبی بیجان همیشگی تهران بود، ولی در هر صورت آبی بود. یکهو بنظرم رسید که این سبزه که امروز تماشاگه توست، این جوب و باد و نسیم و آسمان و موش همگی تصویر سعادتند. باید حفظش کنم، باید یادم باشد که روزها معمولی ما اینجوری بود، یک تصویر رستاخیزی مبهمی هم جلوی چشمم بود، شبیه شرایط جنگی، آسمان تیره و جوب خشک و درخت سوخته و موشهای پادرهوای مرده. بنظرم تصویری که از آخر دنیا دارم تحت تاثیر پل استر باشد و یک سری فیلمهای آخرالزمانی. آن وقتی که اینها را خوانده بودم و دیده بودم بنظرم شرایط ترسناکی بود، ولی حالا احساسم بیشتر از آنکه وحشت باشد پذیرش و تسلیم است. وادادگیست. در واقع مطلقن همین وادادگیست. اصلن ترس و وحشت نیست. یکجور بیانگیزهای میکند آدم را. من را یعنی. نمیفهمم چیست ولی این بیانگیزگی آخرالزمانی خِرم را گرفته. مثل مهمانیهای لوسی که میدانی مجبوری بنشینی تا بگذرد، وقت میکشی با میوه و آجیل بیمزه، دلت را زده ولی ادامه میدهی به تخمه خوردن، آن حالتی.
شاید اگر تجربهی سه سال پیش را نداشتیم حالا مغزم این آخرالزمان را نمیطلبید، بله میطلبد، دقیقن میطلبد، شاید علامت ناامیدیست، ناامیدیِ بوی بهبود ز اوضاع جهان شنیدن، شاید اینکه نشر چشمه را میبندند و ناخن دانشجوها را قرار است چک کنند بلند نباشد و معلم داوطلب مناطق محروم را میاندازند زندان و محکوم میکنند به ترویج دین ضاله، شاید اینکه بدیهی شده برایمان که منطقی درکار نیست و هرلحظه که سراغمان بیایند حتمن مجرمیم، شاید این ونهای کوفتی که به قصد ترساندنمان در شهر دوردور میزنند، شاید اینکه زندانیها هنوز زندانیند و موسوی را یکسال و نیم است گرفتهاند بیاینکه ما قیامت کنیم، شاید همه اینها آجرهای تفکر آخرالزمانی را در مغزم چیدهاند، شاید منظور مغزم این است که دیگی که برایش نجوشد میخواهد سر سگ درش بجوشد، حالا که عرصه برما تنگ است اصلن چرا آخرالزمان نباشد، این خیلی زشت است، میگویم شاید، شاید هم روش ایگنور کردن مغزم است، واکنشش نسبت به ظلم است، بدترین ظلمها را هم اگر بفهمی که روزهای آخر دنیا درحقت روا داشته شده بیاهمیت میشوند برایت. چون خشمی که نسبت به ظلم درما ایجاد میشود نسبت مستقیمی با تباه شدن آینده خودمان یا دیگریِ مورد ظلم دارد. وقتی آیندهای در کار نیست، ظلم کمتر ظالمانه است، مگر آنکه شکنجه جسمی باشد.
حالا همه اینها را گفتم که چی؟ که هیچی. میخواهم بگویم بوی آخر الزمان ز اوضاع جهان میشنوم. بویی که خودم هم باورش ندارم ولی باور نداشتن من مانع از شنیدنش نیست. میشنوم و این خموده و بیتفاوتم میکند، خیلی خموده و کاملن بیتفاوت.
بهناز با چراغ خاموش برایم پیغام میفرستد. نیشم باز میشود. یادم افتاد با چراغهای سبز جیتاک چکار داشتم. پی چراغ بهناز میگشتم ببینم اوضاع مرتب است؟ اسباب کشی کرد؟ نکرد؟ چه کرد؟ حالا که پیغام داده اصلن دلم نمیخواهد اینها را بپرسم. واقعن کاریش نداشتم، فقط میخواستم حواسم بهش باشد. حواسش بمن باشد. آخرالزمان باشد هم آدمها حواسشان به هم هست یا این مخصوص وسط مسطهای زمان است؟ احسان قسمت 19 سریال وضعیت سفید را گذاشته، تکراری میبینیم و از دیدهی خود دلشادیم. بهروز خمار است، کتک خورده، میافتد در آب، در لحظهای که منتظریم از آب در بیاید یک قورباغه در میآید. صحنهی ظریف و با نمکیست، من را یاد برادر کجایی میاندازد، حالا نمیدانم این یادآوری عمدی بود یا نه ولی دوست دارم فکر کنم عمدی بود. این آقای نعمتالله در این آخرالزمانی سریال ساخته انگار که اولالزمان باشد، سر صبر پر ظرافت، پرکار، محشر. باید اینطوری بود. جدن باید اینطوری بود. باید تمرین کنم اینطوری بودن را.
برخلاف معمول چراغهای سبز جیتاک زیادند، اکثرن هم اویلبل. چندتا آن وسط هستند که دلشان شور میزند دستشان ماهور، یا کورسو میزنند یا شور و حالی داشتهاند که ما نداشتهایم یا @هُمند یا از بالای اسمشان آدمکی خیره شده به من. گیج و گول نگاه میکنم. به نظرم میرسد با این چراغهای سبز کاری داشتهام میخواستم چیزی را چک کنم. یادم نیست چه را، در واقع که را. با کسی که یادم نیست کاری داشتم که یادم نیست.
مغزم پخش است، صدای تلویزیون مغزم را پخش میکند. من در زمینهی صدا در خانه همه چیز را به احسان واگذار کردهام. صدایی تولید نمیکنم تا جای ممکن. همین صداهایی هم که تولید میکنم خیلی وقتها بابتشان تذکر گرفتهام. صدای خش خش نایلونها، صدای تایپ، صدای خاراندن، صدای دنبال مداد چشم گشتن در کیف لوازم آرایش، صدای تقی که با فشردن انگشتان پا تولید میکنم، صدای صحبت با تلفن. احسان روی صدا حساس است. من خودم در خانهی پدری مثلن خیر سرم آدمی بودم که به صدا حساس است، بکن نکن میکردم سرِ صداها، از صدای خرما خوردن متنفر بودم، خرمای خیس، هنوز هم هستم ولی حالا به صدا حساسِ خانهی ما احسان است. موسیقی هم خوانده و حساسیتش جنبهی تخصصی دارد. صداهای خانهی ما در اختیار اوست.
مغزم پخش است، صدای دیالوگها و تبلیغها، توییتهای زیاد و بلافاصله، توییتهای دنبالهدار درباره اتفاقهایی که در اتاقک توییتر در جریان است و من در جریانش نیستم، در باره فوتبال امشب و در بارهی فردا که بیست و دوم خرداد است، خاطرههایی که روی سرمان هوار میشود، تصویرها و اسامی، اسامی قربانیان مرده، اسامی قربانیان زنده، استتوسهای فیسبوک، عکسها، آدمهایی که شبیه هنرپیشهها قرار است باشند، کی شبیه کدام سلبریتی؟ همه چیز مغزم را پخش میکند. تمرکز ندارم. کلافهام. جای قلبم کم است.
یک احساس آخرالزمانی برم مستولی شده. نمیدانم، فکر نمیکنم ربطی به دو هزار و دوازده داشته باشد، شاید هم آن ته مههای ذهنم متاثر باشد، چه بدانم؟ ولی یک احساسی دارم که انگار شاهد آخر دنیا قرار است باشم در همین سالهای نزدیک پیش رو.
این احساس امروز نیست، مدتیست، مدت مدیدیست، تازه کم کم ولی دارد برایم واضح میشود. چند روز پیش که در پیادهروی طاقانی راه میرفتم باد خنکی میپیچید از زیر دامن شلواری در پر و پایم، برگهای گرد درختها تکان تکانِ ریز میخورد، آب جوب تمیز و گوارا نبود ولی در جریان بود و صدا داشت. صدای آب میداد. مردم هم شاد و سرخوش نبودند ولی معمولی بودند. بودند. موشها که مشمئزکنندهترینند برایم هم میچرخیدند توی جوب. آسمان همان آبی بیجان همیشگی تهران بود، ولی در هر صورت آبی بود. یکهو بنظرم رسید که این سبزه که امروز تماشاگه توست، این جوب و باد و نسیم و آسمان و موش همگی تصویر سعادتند. باید حفظش کنم، باید یادم باشد که روزها معمولی ما اینجوری بود، یک تصویر رستاخیزی مبهمی هم جلوی چشمم بود، شبیه شرایط جنگی، آسمان تیره و جوب خشک و درخت سوخته و موشهای پادرهوای مرده. بنظرم تصویری که از آخر دنیا دارم تحت تاثیر پل استر باشد و یک سری فیلمهای آخرالزمانی. آن وقتی که اینها را خوانده بودم و دیده بودم بنظرم شرایط ترسناکی بود، ولی حالا احساسم بیشتر از آنکه وحشت باشد پذیرش و تسلیم است. وادادگیست. در واقع مطلقن همین وادادگیست. اصلن ترس و وحشت نیست. یکجور بیانگیزهای میکند آدم را. من را یعنی. نمیفهمم چیست ولی این بیانگیزگی آخرالزمانی خِرم را گرفته. مثل مهمانیهای لوسی که میدانی مجبوری بنشینی تا بگذرد، وقت میکشی با میوه و آجیل بیمزه، دلت را زده ولی ادامه میدهی به تخمه خوردن، آن حالتی.
شاید اگر تجربهی سه سال پیش را نداشتیم حالا مغزم این آخرالزمان را نمیطلبید، بله میطلبد، دقیقن میطلبد، شاید علامت ناامیدیست، ناامیدیِ بوی بهبود ز اوضاع جهان شنیدن، شاید اینکه نشر چشمه را میبندند و ناخن دانشجوها را قرار است چک کنند بلند نباشد و معلم داوطلب مناطق محروم را میاندازند زندان و محکوم میکنند به ترویج دین ضاله، شاید اینکه بدیهی شده برایمان که منطقی درکار نیست و هرلحظه که سراغمان بیایند حتمن مجرمیم، شاید این ونهای کوفتی که به قصد ترساندنمان در شهر دوردور میزنند، شاید اینکه زندانیها هنوز زندانیند و موسوی را یکسال و نیم است گرفتهاند بیاینکه ما قیامت کنیم، شاید همه اینها آجرهای تفکر آخرالزمانی را در مغزم چیدهاند، شاید منظور مغزم این است که دیگی که برایش نجوشد میخواهد سر سگ درش بجوشد، حالا که عرصه برما تنگ است اصلن چرا آخرالزمان نباشد، این خیلی زشت است، میگویم شاید، شاید هم روش ایگنور کردن مغزم است، واکنشش نسبت به ظلم است، بدترین ظلمها را هم اگر بفهمی که روزهای آخر دنیا درحقت روا داشته شده بیاهمیت میشوند برایت. چون خشمی که نسبت به ظلم درما ایجاد میشود نسبت مستقیمی با تباه شدن آینده خودمان یا دیگریِ مورد ظلم دارد. وقتی آیندهای در کار نیست، ظلم کمتر ظالمانه است، مگر آنکه شکنجه جسمی باشد.
حالا همه اینها را گفتم که چی؟ که هیچی. میخواهم بگویم بوی آخر الزمان ز اوضاع جهان میشنوم. بویی که خودم هم باورش ندارم ولی باور نداشتن من مانع از شنیدنش نیست. میشنوم و این خموده و بیتفاوتم میکند، خیلی خموده و کاملن بیتفاوت.
بهناز با چراغ خاموش برایم پیغام میفرستد. نیشم باز میشود. یادم افتاد با چراغهای سبز جیتاک چکار داشتم. پی چراغ بهناز میگشتم ببینم اوضاع مرتب است؟ اسباب کشی کرد؟ نکرد؟ چه کرد؟ حالا که پیغام داده اصلن دلم نمیخواهد اینها را بپرسم. واقعن کاریش نداشتم، فقط میخواستم حواسم بهش باشد. حواسش بمن باشد. آخرالزمان باشد هم آدمها حواسشان به هم هست یا این مخصوص وسط مسطهای زمان است؟ احسان قسمت 19 سریال وضعیت سفید را گذاشته، تکراری میبینیم و از دیدهی خود دلشادیم. بهروز خمار است، کتک خورده، میافتد در آب، در لحظهای که منتظریم از آب در بیاید یک قورباغه در میآید. صحنهی ظریف و با نمکیست، من را یاد برادر کجایی میاندازد، حالا نمیدانم این یادآوری عمدی بود یا نه ولی دوست دارم فکر کنم عمدی بود. این آقای نعمتالله در این آخرالزمانی سریال ساخته انگار که اولالزمان باشد، سر صبر پر ظرافت، پرکار، محشر. باید اینطوری بود. جدن باید اینطوری بود. باید تمرین کنم اینطوری بودن را.
۶ نظر:
من یه کرمی دارم که بدجوری درخطره.
شما نمیدونی چیکارش کنم؟
سر بزنید منتظرم …
سلام
شما خیلی خوب می نویسید
تبحر شما در توصیف حالات غیر قابل توصیف واقعاً ستودنیه.
تعاملات روحیتون که با خودتون اتفاق می افته و توضیح میدید خیلی واسم جالبه و در خودم پیداشون می کنم. اما خوب هیچ وقت به خوبیه شما هیچ وقت نمی تونم بیان کنم.
خلاصه من خیلی وقته وبلاگ شما رو می خونم و لذت می برم.
آرزوی موفقیت...
احسان
احسان فک میکنم اغراق میکنی ولی مرسی. خوشحالم کردی با این اغراقات :)
خداي من خداي من
چه خوشحال شدم منم هستم، اقلن تو جیتاکت :)
ارسال یک نظر