شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۸

فصل شقایق _۲_ ارتش سری

شقایق خوش‌قیافه و خوش‌تیپ بود با رفتاری "پسرانه". در کلاس ما پرطرفدار بود. تقریبا محال بود تنها گیرش بیاوری، همیشه جمعی بودند که دورش حلقه زده بودند به هرهر و کرکر و جیغ و داد : " وای چقد بامزززس مرردم از خنده" "هاهاها به ببین به من چی میگه! می‌گه اگه خوبه چرا خودت نخوردی؟ هاهاها بابا بخدا خودم خوردم اینو برا تو اوردم هاهاها" "وای شقی چقد تمیز می‌نویسی! ببینش چه تمیز می‌نویسه" "ترخدا ببین چقد قویه" جیغ و دادی که ترکیبی بود از لاس زدن و خودنمایی و نوازش کردن یک جانور جالب که در معرض تماشای عموم است. در دلبری ازو با هم رقابت می‌کردند، ولی بازی بازی. شقایق را جدیش نمی‌گرفتند، ول کنش هم نبودند. خود شقایق که انگار مشکلی با این بازی نداشت، تن می‌داد به بازیچگی و بی‌آنکه بخندد میان طوفان قهقهه‌ی کاذبی که از شوخیش به پا می‌شد راضی بنظر می‌رسید. من اما مشمئز بودم از این بازی عمومی، عصبانی بودم از پذیرش شقایق و خوش‌اخلاقیش در عکس‌العمل به این همه. نسبت به کل این جریان منزجر و کج خلق بودم و حاضر نبودم حتا وقتی هر از گاهی که از موقعیت یا شوخی‌ای واقعا خنده‌ام می‌گرفت هم با این موج لودگی همراه باشم و وارد بازی شوم. کم هم نبودند بچه‌های کلاس که قاطی بازی نبودند و سرشان به کار خودشان بود، ولی مشکل اینجا بود که من نمی‌توانستم بی‌تفاوت کناری بنشینم و کار خودم را بکنم، شقایق برایم جالب بود.
واقعیت این بود که من هم یکی از همان جمعیتی بودم که رقابتشان بر سر دختری که پسر درنظر می‌گرفتندش منزجرم می‌کرد. من هم وارد این رقابت شده بودم ولی بر خلاف آنهای دیگر برایم بازی نبود. شیوه‌ی خودم را در پیش گرفتم که مبتنی بر مخالف‌خوانی بود. به جای رقابت با بقیه شروع کردم به رقابت با خود شقایق. شبیهش رفتار می‌کردم و هم‌زمان مخالفش، اگر می‌گفت آبی می‌گفتم قرمز، می‌گفت گرم می‌گفتم سرد، میگفت گربه می‌گفتم سگ، می‌گفت ها می‌گفتم لا!
امروز می‌توانم به این رفتارم به شکل یک تکنیک و حتا سیاست برای جلب توجه نگاه کنم ولی آن زمان که ایده‌ای نداشتم چه می‌کنم. از رفتار خودم گیج می‌شدم فکر میکردم متنفرم و در ضمن می‌دیدم چطور همانقدر که دیگران برای جلب توجهش غش و ضعف می‌کنند، منهم مورد توجه شقایق قرار گرفتن برایم خوش‌آیند است ولی از درک این اهمیتی که برایم دارد از خودم خشمگین بودم و در عکس‌العمل به خودم حواسم جمع این بود که وظیفه دارم با او مخالف باشم. تصورم این بود این‌طوری می‌توانم تکلیف خودم را با این بازی سخیف روشن کنم چون من بی‌طرف نیستم بلکه اکیدا مخالفم.

ضمن همین مخالف‌خوانی‌ها بود که رفتم سراغ ابراز انزجار از صلیب شکسته‌ای که شقایق همه‌جا می‌کشید. بله مسلم‌ترین چیزی که به نظر می‌رسد هر آدم منصفی که ذره‌ای در جریان ماجراهای جنگ جهانی دوم و جنایت‌های هیتلر باشد باید نسبت به این ابراز عشق به هیتلر و نازی‌ها دستکم اگر اعتراض نمی‌کند تعجب کند! ولی از آنجا که شقایق محبوب‌القلوب بود مقبول‌العقول هم شده بود. چنان هایل هیتلر گفتن و طرفدار نازی‌ها بودنش مورد پذیرش عموم بود که انگار اصل مورد توافقی ست و جای هیچ شک و شبهه‌ای در آن نیست، وقتی نوبت هره و کره تمام می‌شد می‌رفتند سر مبحث خون پاک آریایی. مدل شقایق هم خوره‌ی اطلاعات بود، درباره‌ی این انتخاب عجیبش کلی نقل قول و تاریخچه و مبانی نظری از بر بود. من اما برای مخالفت تنها یک تجربه‌ی عاطفی داشتم که از مواجهه با فیلمهای سینمایی و کتاب‌های روسی که خوانده بودم کسب کرده بودم و شاید در آن برهه‌ی زمانی خاص مهمترینشان که باعث خشم من از این انتخاب ظالمانه می‌شد سریال ارتش سری بود.
برای آنکه زورم به بحث و مخالفت در این زمینه برسد شروع کردم به اطلاعات کسب کردن از جبهه‌ی متفقین و ماجراهای جنگ جهانی دوم. سمبل تصویری داس و چکش پرچم شوروی را هم برای مقابله با صلیب شکسته مناسب تشخیص دادم. نمادی که به همان اندازه کشیدنش راحت بود و برایم مشخصا حامل پیامی "ضد نازی" بود. هر جا شقایق صلیب شکسته می‌کشید من داس و چکش خودم را علم میکردم. حکاکی روی نیمکت مدرسه، جلد دفتر مشق، تک تک آجرهای حیاط ، پشت دست چپ در فاصله‌ی بین امتداد انگشت شصت و اشاره.

یک صبحی قبل از شروع کلاس، از آن موقعیت‌هایی که هنوز بچه‌ها درست سرجاهایشان مستقر نشده بودند و اکثرا توی راهرو یا پای تخته سیاه پراکنده بودند، من سر جایم نیمکت یکی به آخری ردیف وسط نشسته بودم و شقایق هم نشسته بود سرجایش، نیمکت آخر ردیف کناری ما، کنار دیوار. هر دو تنها بودیم و هنوز بغل دستی‌ها و جلویی و عقبی‌ها پیدایشان نشده بود. مشغول کشیدن داس و چکش روی میز شدم و شش دانگ حواسم جمع این بود که از گوشه‌ی چشم ببینم آیا این نماد دشمنی را متوجه می‌شود یا نه؟ بنظر می‌رسید توجهش به من و داس و چکش جلب شده، یکهو سرش را به گوشم نزدیک کرد و با صدای یواشی پرسید: ببین پویا! تو کمونیستی؟
هیچ ردی از دشمنی در صدایش نبود، حتا به وضوح هیجان‌زده بود. به آنی چنان حجم زیادی از خون از گردنم بالا آمد که صورتم داغ شد حتا سوزش چشم‌هایم را هم به یاد دارم. جرات نداشتم برگردم و خودم را با آن چهره‌ی ناگهان قرمز شده نشان بدهم، روی داس و چکشی که میکشیدم بیشتر خم شدم که یعنی حوصله‌ی مزاحم ندارم.
"چطور؟"
"من کمونیست نیستم ولی سوسیالیستم! هیتلرم اول سوسیالیست بوده"
چنان از این جواب عجیب جا خوردم که با چشمان گرد برگشتم طرفش، و او هم روی سر من خم شده بود تا درگوشی به صحبتش ادامه دهد، خلاصه کله‌هایمان چنان محکم به هم کوبیده شد که ساعت بعد درست شکل آن چیزی که لابد در کارتن‌ها دیده‌اید، هر دو یک قلنبه‌ی کبود روی پیشانیمان درست شده بود. آن خنده‌های تمام نشدنی که از تصادف محکم کله‌هایمان حاصل شد و کبودی دردناک مشترک پیشانی‌هایمان، شروع رفاقت ما بود.
آنروز موقع برگشتن، تا خانه‌مان دویدم . قلبم از احساس پیروزی لبریز بود.


۳ نظر:

. گفت...

پویا دمت گرم. نمدونم چی بگم فقط خیلی خوشحالم از این راه درستی که یافتی

افشین نقشین گفت...

پویاجان قلمت شیرین بود مرسی

ناشناس گفت...

بعد شقایق رفت آلمان؟